تادانه

اعاده‌ی حیثیت از نویسنده‌ی چارتوکوآیی
یا
شبه جستاری ملخّص درخصوص قهر قلم زن قهّار
‏فریدون حیدری مُلک‌میان
molkmian@yahoo.com

پیش تر، نزدیک بود یک بار وسوسه شوم و طی مکتوبی کنایی به نویسنده ی محجوبی اهل آرمانْ کلات «چارتوکوآ» گوشزد کنم: سرت را بالا بگیر رفیق! به گمانم از بختیاری توست که پیوسته این همه موافق داری و آن همه مخالف نیز.
می خواستم برایش بنویسم: راستش وقتی که خبردار شدم تو در وضعیتی پارادوکسیکال برنده ی یک جایزه ی ادبی شده ای، نمی دانم چرا به یاد مطلبی افتادم که سال ها قبل خوانده بودم؛ مطلبی مندرج در مقاله ای که از یک نشریه کوبایی ترجمه شده بود:
« در 18 سپتامبر 1976، ژنرال تورو رئیس دانشگاه شیلی به نمایندگی از طرف یک تازه به دوران رسیده ی آکادمیک دیگر با نام ژنرال آگوستو پینوشه به خورخه لوئیس بورخس، درجه ی دکترای افتخاری اهدا کرد. آن گاه گیرنده ی درجه ی دکترای افتخاری اظهار عقیده کرد: من اعلام می کنم شمشیر را ترجیح می دهم. شمشیر روشن و صیقلی را به دینامیت پنهانی.»
حتی به فکر افتاده بودم خطاب به خودم و دوستداران قلب و قلم نویسنده ی چارتوکوآیی بنویسم: و بالاخره وقت مسرت نیز فرا می رسد؛ وقت تقدیر از یک اثر درخشان؛ وقت تشویق قلم زنی سحار.
و نیک می دانیم که نویسنده ی ما، نه هرگز مربعات پنج ضلعی رسم کرده، نه مدح و مجیزی مکتوب پرداخته و نه کِلک خود را به کَلَک آلوده.
زیرا که او روزها و روزها و روزها به این در و آن درهای تجربیات گوناگون زده و شب ها و شب ها و شب ها پشت میز تحریرش، اشک و آه و کلمه را توأمان گریسته و سوگ نامه ی زوال چارتوکوآ – کلات زادبومی اش – را سروده و اکنون نیز اندکی، تنها اندکی، از مزد آن قلم زنی معروفش – که پیش تر برخی از ما بر آن صحه نهاده و در روزنامه ها و هفته نامه ها و ماهنامه ها درباره اش نوشته بودیم – را باز ستانده. پس بدیهی است که هم اکنون نیز با او شاد می شویم.
اما در آن زمان، گویا به موجب مصلحتی نه برای رفیق چارتوکوآیی و نه برای هیچ کس دیگر، حتی کلمه ای هم ننوشتم.
شاید همان موقع وقتش بود این ها را بنویسم که کاهلی کردم و ننوشتم تا به اینک. اعتراف می کنم در تمام این مدت، همچون کسی که با سماجتی خاص در پی مقصر بگردد، پیش خود، حکم صادر می کردم و به محکومیت فلان و بهمان رأی می دادم؛ بی آن که هرگز بتوانم اصل مسأله را فراموش کنم. البته این بار هم چندان ضروری نمی نماید که به زمان ماضی( بد نیست تأکید کنم ماضی استمراری)رجوع کنم. عرفاً صورت خوشی نخواهد داشت.
باری، در اینجا لازم است اشاره کنم که داستان های این رفیق چارتوکوآیی کماکان احساسی کاملاً نوستالژیک را در ما دامن می زنند که شاید شکل زندگی کنونی در بافت بغرنجش تنها تصاویر محوی از گذشته ای که معمولا زیبا می نماید و هر آن چه را که دیرزمانی با آن وداع گفته ایم، باقی گذاشته باشد.
به خصوص برخی از داستان هایش تفاوت عمده ای با بقیه دارند: اول شخص محو و گم در روایت مسلط و مقتدر راوی که هرگز نمی دانیم کیست و شاید همان راوی مجازی حکایت ها و قصه های مشرق زمین است اما تعمیم یافته تر و مجازتر از شهرزادی که گویی بیش و پیش از هر چیز جنسیت او بر روایت مسلط است و شاید از این روست که «هزار و یک شب» آن همه صحنه های پورنو- بی آن که بخواهیم در ضرورتش شک کنیم- را نیز درخود جای داده. با وجود این، راوی شرقی گویی حتی از این نظر خنثی می نماید و به زمین و آسمان به یکسان نظر دارد. از سوی دیگر، راوی معمولا قالب قصه را برنمی تابد و به شعر کلام و حتی تصویر، روی می آورد. تقریباً درسطرهای انتهایی داستان است که روایت با تأکیدی غمگنانه قطع می شود. اما کدام داستان؟ کدام قصه؟ و اصلاً کدام قالب؟ به راستی چرا تا پایان داستان، به طور کنجکاوانه، شیفته وار و بگوییم سرخوشانه ای آن را خوانده ایم؟ و شاید آرزو می کردیم کاش این موسیقی، نه، این سیلاب شعر همچنان جاری بود ولیکن اتفاقاً درست در جایی ناگهان قطع می شود که قرار باشد به عطش بیش تر ما دامن بزند.
بدین ترتیب، نويسنده ما را مي توان رئاليستی دانست كه بخش عمده ی آثارش به روستا و روستاييان اختصاص دارد و از اين نظر، حتي مي توان رژیونالیسم را نيز به وي و آثارش نسبت داد.
او نويسنده اي خودآموخته است. نوعي ياشار كمال، ماكسيم گوركي و يا هنري ميلر وطنی است كه از آغاز در دانشگاه زندگي درس خوانده، شغل هاي عجيب و غريب و مختلفي را تجربه كرده و تقريباً مي توان گفت كه تن به همه كاري داده تا این که عاقبت سر از نویسندگی درآورده است: سری در میان سرهایی که البته پیش تر افتاده اند.
برجستگي آثار چنین نویسنده ای بي شك مديون ارتباط مستقيم وي با مردم و زندگي و در عين حال، درك درست مقوله داستان است. از همان نخستين داستان هايي كه به چاپ رسانده، مي توان اين نكته را به خوبي دريافت كه قلم او از صميميتي خاص و بعضاً روستايي برخوردار است. صميميتي كه باعث مي شود تا ما روایت هاي او را با رغبت و شايد حتي يك نفس تا آخر بخوانيم. به ویژه این که، اغلب داستان هاي او برخوردار از لحني موسيقايي هستند كه حتي شيوه خواندن خاصي را طلب مي كند؛ چرا كه در اين صورت، لذت مطالعه مضاعف مي شود. هر چند كه البته اين خود مي تواند دقت در پاره ای نواقص احتمالي اثر را مانع شود.
به عنوان مثال، در آثارش صفحات زيادي به درازگويي هاي نه چندان ضروري با بافت داستان اختصاص يافته اما انصافاً همين صفحات اضافي نيز بسيار استادانه نوشته شده اند و خواننده را از خواندن آن ها گريزي نيست.
می توان گفت که در ابتدا نويسنده سيري صعودي در پيش گرفته بود که حتی به اوج بي بديل و انكارناپذيری نیز دست يافت. اما پس از آن، نه تنها ديگر هرگز صعودی از آن گونه را تجربه نکرد و يا حداقل در همان مدار باقي نماند، بلكه تن به سقوطي شگفت داد كه از نثرنويس آثار رشك برانگيز پیشین، هرگز انتظار نمي رفت.
در گذشته او زمانه ی خويش را سر ذوق آورده بود اما بعدها خود به ذوق زمانه مبتلا شد و شطحیات امروز نيز بيش و پيش از هرچيز، تنها حاكي از زوال دوران اوج و شكوفايي نويسنده اش است.
باری، شاعر فارغ البال گذشته ديگر شعر بلندي نمي سرايد؛ قوچ چارتوکوآ ديگر بر ستيغ قله ها جست نمي زند؛ عصر جديد او را آشفته و حيران كرده است. دریغ! دریغ! اما نه، دریغی نیست؛ نویسنده ی چارتوکوآیی به وقتش، هنر خود را نمایانده و پاداشش را نیز کم و بیش بازستانده؛ حالا گیرم […]
اما گذشته از هر چیز، شاید بر ما دریغ دارد که این همه دیر و دور- تازه اکنون - حضرت استادی را دریافته و با او از در آشتی درآمده ایم.

به نقل از اینجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment