تادانه

گفتگو با علی اشرف درويشيان
دوشنبه 22 / 5 / 1375 ، کرج ، شهرک بعثت
کاج های خشک انگار کوهستان ندیده اند که چون اقاقیاهای خشک، تیغ های پنهان قبل پیری شان را کمان کرده و آماده اند تا تازه واردی بیاید. گرمم هست. بیست و دوم مرداد ماه است و کمی بعد از نیمه تابستان. انتظار داشتم در این مکان سربلند و کوهستانی ، دیگر تابستان رفته باشد.
کوچه فرشته، دالانی است روشن و کوهستانی اما سربلندی اش به دلیل فرعی بودنش کمتر شده است؛ زنبق یکی، دو، سه ...
- ساعت 10 صبح دوشنبه.
آقای درویشیان گفته اند و صبح که از قزوین می آمدم انتظارنداشتم به این راحتی خانه را پیدا کنم. ساعت 9:10 دقیقه است که من سر کوچه فرشته از تاکسی سرویس کاپوت سبز پیاده می شوم. از خانم مسن مسافر و آقای راننده بخاطر کمک شان در پیدا کردن آدرس تشکر می کنم.
تا ساعت 10 خیلی مانده بود و من کوچه های اطراف را دور زدم. حالا هم که ساعت 9:45 دقیقه است من سر کوچه نشسته ام و به در خانه پلاک 10 خیره شده ام که کی ساعت 10 می شود؟

***
زنگ می زنم:
- منزل آقای درویشان؟
خودش می آید. درخانه را باز نمی کند. از در گاراژی خانه و از کنار پیکانی که آنجاست بیرون می آید.
- آقای علیخانی؟
روبوسی می کنیم وتعارف می کنند که داخل بشوم. داخل می شوم:
- یاالله!
راهرو بزرگ است و مبلمان. یک سری مبل دور بریدگی ته راهرو و یک سری صندلی دور میز کار بزرگی است. عکس های مختلفی از درویشیان. یکی از عکس ها برایم خیلی جالب است. اگر اشتباه نکنم عکسی با خسرو گلسرخی. کنار این قاب عکس، طرحی از او به دیوار است.
تشکر می کنم برای قبول مصاحبه. ( البته سوالاتم را دو هفته قبل برده ام و گذاشته ام نشر چشمه و آنها به آقای درویشیان داده اند، بعد تلفنی پیگیر که شدم گفتند جواب ها را نوشته اند و آماده است که بیایم و ببرم) شرحی از کارم می دهم تا اینجایش. کمی هم در مورد خودم می گویم. می گویم که با بچه های قزوین توی زیرزمین یکی از دوستان جلسات هفتگی داستان خوانی داریم به اسم " اتاق امیر". بعد هم یادی از بچه های دیگر می کنم مثل آقای خلیلی و آقای لطفی که لطفی معلم قصه من هم هست. به همه سلام می رساند.
دو داستان " چاه " و " کورسوی فانوس" برایشان می خوانم. خوششان می آید. نظرشان مثبت است. کمی درباره داستان ها صحبت می کنند و البته من بیشتر از اینکه بشنوم که چی دارند می گویند مدام به این فکر می کنم که آدمی با این معروفیت و بزرگی چطور تحمل کرد که من داستان 22 صفحه ای چاه و 9 صفحه ای کورسوی فانوس را بخوانم. اولی توی روزنامه ولایت قزوین و دومی توی فصلنامه ادبیات داستانی چاپ شده است.
شش جلد کتاب برایم امضاء می کنند (برای من، لطفی، خلیلی، میرقاسمی، علی مردی و اتاق امیر ) .
خداحافظی می کنم.
تا سر کوچه آمد و ایستاد تا تاکسی کاپوت سبز خطی بیاید. یک بیست تومنی به راننده داد و تاکسی که دور شد دست تکان دادنش را دیدم. قرار شد که خیلی زود جواب سوال های من را بدهد.
بیست تومنی از جیبم درآوردم و از راننده خواهش کردم که بیست تومنی که آقای درویشیان داده به او به من پس بدهد و راننده از توی آینه نگاهم می کند و می گوید:
- برکته! ته کیسه است!
می خندم و دارم به چشم های آرام و مهربان درویشیان فکر می کنم که از پشت عینک به من نگاه می کرد. پیرمردی که یاد جلال برایش همیشه زنده است و حرفی که به من زد:
- عین تو بودم که رفتم خانه اش. پاییز بود. خانه اش را می ساخت. کمک کردم. هنوز هم پاییزها می روم و اونجا را توی خاطر دارم.
کتاب " درشتی" را تند تند ورق می زنم.

پنجشنبه، 30 مهر 1383 ، تهران، شهرک فرهنگیان
اتفاقی مصاحبه ام با درویشیان را پیدا می کنم. لای کارتنی است که تمام مطالب مربوط به مصاحبه هایم در آنجا نگه داری می شود. هیچ وقت یادم نمی رود که وقتی مصاحبه درویشیان آماده شد جایی نبود که چاپش کنم. هنوز یک سالی مانده بود که روزنامه های زنجیره ای منتشر بشوند و بعد ها هم که منتشر شدند دیگر خودم رغبت پیدا نکردم که فکر می کردم کسر شان است چنین مصاحبه ای با اسم من منتشر بشود؛ مصاحبه ای با سوالاتی بی رمق و کلیشه ای.
بعد هم که کتاب نسل سوم را آماده می کردم به توصیه نویسنده های نسل سومی چند نفر از جمله درویشیان، مجابی، ارسطویی و کرم پور را در لیست مصاحبه های آن کتاب قرار ندادم و خود به خود این مصاحبه رفت به ته همان کارتنی که ذکرش رفت.
حالا که نگاه می کنم می بینم اگرچه سوالات من کلیشه ای و مسخره بوده، اما جواب های درویشیان خواندنی و آموزنده بوده است. برای همین هم بد نیست حالا که امکان قابیل هست این مصاحبه با همان شکل و شمایلش و بدون کوچکترین جرح و تعدیلی منتشر شود، بخصوص اینکه درویشیان در کمتر مصاحبه ای صرفا به عنوان نویسنده ظاهر شده و اغلب مصاحبه کننده ها با او به عنوان یک تئوریسین و فعال سیاسی به گفتگو نشسته اند، حال این که درویشیان در این مصاحبه فقط نویسنده است.
دیگر اینکه علی رغم گذشت 9 سال از زمان این گفتگو بسیاری از حرف هایش تازه است و به دل می نشیند. با تشکر، یوسف علیخانی.
متن کامل گفتگو را در قابيل می توانيد بخوانيد.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment