تادانه

ده سال قبل در چنين روزهايی
با سرانگشتانم که حساب کردم دیدم درست سی تا. البته چون من متولد فروردین هستم و حالا داریم می رویم توی مهر، پس می شود بیست ونه و نیم. من بیست و نیم سالم شده است.
این ها را وقتی که اتوبوس از جلوی دانشگاه تهران رد شد به ذهنم رسید و اینکه درست ده سال قبل در چنین روزهایی آمده بودم برای ثبت نام دانشگاه. من بودم و محسن فرجی. اولین بارم بود که وارد تهران می شدم. تا به حال هم تهران را ندیده بودم. رتبه ام شده بود 126 و فکر می کردم خیلی باسوادم که دانشگاه تهران قبول شده ام؛ زبان و ادبیات عرب. محسن فرجی هم رتبه اش به گمانم هزار و دویست بود که روانشناسی قبول شد.
محسن را از قبل فقط به اسم می شناختم و اینکه می آمد از دوست من، حبیب کتاب می گرفت، از سربازی آمده و نشسته بود برای کنکور بخواند. من هم سال اولی که کنکور شرکت کردم با رتبه هفت هزار پیام نور قبول شدم ونرفتم. یک سالی پشت کنکور نشستم و سر آخر هم دانشگاه تهران قبول شدم.
محسن با برادرش مسعود توی سینمای جوان معروف بودند به فیلمسازی. محسن را از آنجا می شناختم تا اینکه هر دوتامون قبول شدیم و قرار گذاشتیم که برای ثبت نام بیاییم تهران.
هیچ وقت هم یادم نمی رود نتوانستم ذوقم را از اینکه از سردر دانشگاه تهران ( پنجاه تومنی ) داخل می شدم ، پنهان کنم و این برای محسن سوژه شده بود تا مدت ها.
اتوبوس توی ترافیک میدان انقلاب گیر کرده است. ما آن روز سوار اتوبوس پارک سوار شدیم و تا انقلاب آمدیم بعد هم رفتیم سر کارگر و ماشین گرفتیم برای دانشگاه تربیت بدنی که اشتباهی رفتیم طرف دانشگاه علوم اجتماعی.
هنوز عکسی را که روزهای اول تهران آمدن زیر برج آزادی توی میدان آزادی گرفته ام، توی آلبومم دارم. ریش هایم هنوز کاملا درنیامده اند و گذاشته ام همان چند تار مو هم بلند شده اند. با پیراهنی پیچسکن بنفش که توی تنم دارم.
محسن باید یادش باشد که چند روز بی خانمان بودیم. بعد از ثبت نام رفتیم و نهم مهر برگشتیم تهران که برویم سر کلاس درس. امتیازمان به حدی نبود که به ما خوابگاه بدهند. هر شب یک جا بودم. محسن را نمی دانم کجا سر کرد اما من یک شب می رفتم خوابگاه سنایی، زیر پل کریمخان، یک شب خوابگاه دوازده فروردین بودم و یک شب شانزده آذر و شبی دیگر کوی دانشگاه؛ توی سالن تلویزیون که بیرون مان می کردند و ناچار می شدیم توی راهرو بخوابیم.
از این فضاها داستان های زیادی دارم که زمان می خواهد بازنویسی و ارائه شان. ودیگر اینکه این ها را ننوشتم که گزارش ماموقع بدهم؛ دلم یک لحظه تنگ شده بود برای ده سال پیش خودم، وقتی که نوزده سالم بود و تازه آمده بودم تهران و هیچ وقت فکر نمی کردم همین جا جاگیر بشوم و زن و بچه و زندگی و ...
نمی دانم چرا ولی عجیب دلم برای سی و نه سال و نیمه شدنم تنگ شده است و در عین حال آروز می کنم که کاش نه سال و نیمه بودم حالا و ... چشم به هم بزنم چهل و نه سال و نیمه شده ام و ... خدانگهدار

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment