تادانه

با نسل بی‌اعتماد به کتاب روبه‌رو هستیم
رضا شمسی (روزنامه استقامت كرمان) : یوسف علیخانی را از دهه‌ی هفتاد می‌شناسم و همواره شاهد بوده‌ام که عملگرایی، اولین شاخصه‌ او بوده است، آنهم از نوع زیاد و غیرقابل رقابت! علیخانی روزنامه‌نگاری کرد، داستان کوتاه و رمان نوشت و در نهایت ۱۰ سال قبل انتشارات آموت را نیز راه انداخت و در این مدت کوتاه جای پای این نشر را در بازار کتاب محکم کرد، آنهم با تمرکز بر ادبیات داستانی که واقعا کار آسانی نیست.
یوسف علیخانی اخیرا رمانی با نام «خاما» منتشر کرده که من دوست داشتم درباره‌ی این کتاب با او گفت‌و‌گو کنم اما گویی او با خودش عهد کرده فعلا درباره‌‌ی کتاب‌هایش با کسی صحبت نکند. بنابراین اگرچه او برای شرکت در مراسم رونمایی «خاما» که هفته‌ گذشته کتابفروشی طاقچه برگزار کرد به کرمان آمد، گفت‌و‌گوی ما اما بر محور کتاب و مخاطب شکل گرفت.
این مصاحبه را بخوانید، معتقد هستم بحث‌هایی که علیخانی مطرح می‌کند، چالش‌های جدی ما در ادبیات داستانی و مخاطب این حوزه می‌باشد. مهم نیست با او موافق باشیم یا مخالف، مهم این است که صورت مساله را پاک نکنیم.
با توجه به اینکه یوسف علیخانی به عنوان مدیر و مسئول نشر آموت ده سال بیشتر نیست که فعالیت خود را شروع کرده و در این مدت هم توانسته نشر خودش را در بازار کتاب صاحب جایگاه محکمی بکند، اگر اجازه بدهید بحث با شما را بر کتاب و مخاطب کتاب، البته در حوزه ادبیات داستانی متمرکز کنیم. با این مقدمه علاقه‌مندم صراحتا از شما بپرسم: آیا بازار کتاب یک بازار کساد یا ورشکسته است؟ ارزیابی شما چیست؟
اگر واقعا ورشکسته بود، که همه‌ی ناشرها و کتابفروش‌ها کرکره‌شان را پایین می‌کشیدند و کار را تعطیل می‌کردند. پس واقعیت نشان می‌دهد که ورشکسته نیست. اما اینکه ما چه نگاهی به بازار کتاب داشته باشیم، مساله‌ی مهمی است. آیا ما انتظار داریم استقبال از کتاب مثل استقبال از مبل و مواد غذایی باشد؟ که خب مسلما اینطور نیست. اما اگر رویکرد آدم معلوم باشد و بداند که به حوزه‌ای وارد شده است که باید برای جلب مشتری زحمت بکشد، آنوقت می‌تواند از این کار در حد یک فعالیت فرهنگی درآمد هم کسب کند.

اینکه می‌گویید: باید برای جلب مشتری کوشید، یعنی چه؟
هرکدام از ما اگر با خودمان فکر کنیم که دور و بر خود چند نفر کتاب‌خوان می‌شناسیم، در اولین وهله احتمالا چند نفری با سن و سال‌های بالا در نظرمان مجسم می‌شود که عاشق کتاب هستند و در حدی با کتاب مانوس و دمخور بوده‌اند که در خانه‌شان، یک اتاق یا یک فضای مشخص به کتاب‌هاشان اختصاص داده‌اند. اما الان شرایط خیلی فرق کرده و آن مدل کتاب‌خوان‌ها دیگر بازتولید نشده‌اند و در مقابل ما با یک نسلی روبرو هستیم که به کتاب و مطالعه بی‌اعتماد است و با این مقوله اصولا قهر است. دلیل این وضعیت را هم باید در همین گفت‌و‌گوها و دید و بازدیدهای مکرر جستجو کرد.
یعنی قبول دارید که ریزش مخاطب داشتیم؟
ریزش مخاطب از یک جهت داشتیم، اما از یک جهت دیگر، با وجود فضای مجازی، افزایش مخاطب هم داشته‌ایم و این امکان برای‌مان فراهم شده که مخاطب را به دست بیاوریم. ما باید قبول کنیم که مخاطب را به خواندن دعوت کنیم. من در۹ سال گذشته شیوه‌ی خاص خودم را دارم؛ علاوه بر شیوه‌های مرسوم پخش، با حضور در نمایشگاه‌های کتاب، شهر به شهر می گردم و دانه به دانه مخاطب می‌جویم. شماره‌ی هر کسی را که ۳ کتاب به بالا بخرد، می‌گیرم و ارتباطم را با او حفظ می‌کنم. آنجایی که فضای مجازی کمک‌مان می‌کند همینجا است. اگر کانال تلگرامی هست، اگر اینستاگرامی هست، همه‌ی اینها را می‌توان در خدمت همین بحث گرفت، کما اینکه من چنین کرده‌ام.
شما اشاره کردید که ما با یک نسل بی‌اعتماد به کتاب روبرو هستیم، به نظر خودتان چه عواملی سبب‌ساز این بی‌اعتمادی شده است؟
عوامل زیادی دارد که من چند موردش را می‌گویم: یکی چاپ و انتشار کتاب‌های سفارشی با حمایت و تبلیغات زیاد، که مردم هم رفتند و خریدند و خواندندشان و دیدند که آن کتاب‌های سفارشی، باب طبع‌شان نیست و در نتیجه دلزده شدند.
عامل دیگری که عموما از طرح آن هراس داریم، مساله ممیزی کتاب است که بعضا به سانسور کتاب تعبیر می‌شود. به نظر من عده‌ای، «سانسور»  را به عنوان یک چماق علم کردند و بر سر مخاطب عام فرودآوردند. من نمی‌خواهم از ممیزی دفاع کنم اما اجازه می‌خواهم مساله را مطرح کنم. ببینید، اینطور نیست که از هر صد کتابی که من برای صدور مجوز به اداره کتاب می‌فرستم هر صدتا غیر قابل چاپ و یا مشروط شوند، در طول سال، نهایتا یک کتاب مجوز نمی‌گیرد و یا مشروط می‌شود. که من بخشی از این قضیه را هم به نگاه اخلاقی و مذهبی جامعه برمی‌گردانم. در این بین عده‌ای مجوز نگرفتن همان یک کتاب را چماقی می‌کنند و با این چماق اعتماد مردم را از بقیه‌ی کتاب‌ها سلب می‌کنند، و می‌خواهند از این آب گل‌آلود، ماهی اغراض خودشان را صید کنند. این افراد کار را به جایی رسانده‌اند که خیلی از مردم فکر می‌کنند، همه کتابها سانسور می‌شوند و به همین خاطر به کل کتابها بی‌اعتمادند.
مشکل مضاعف این است که سیستم واحدی هم برای اعمال خط قرمزها نیست، بلکه تا حد زیادی سلیقه‌ای است و به گمان من برای برون‌رفت از این وضعیت از ارشاد هم کاری برنمی‌آید. چرا که  سیستمی که در اداره‌ کتاب وزارت ارشاد هست، سالانه در بهترین حالت می‌تواند به  ۴۰۰۰ کتاب مجوزبدهد، نه مثلا چهارصد هزار کتاب!!!
و اما از همه‌ی اینها مهمتر جوایز متعددی است که به بسیاری از کتاب‌ها تعلق گرفته و کار این جوایز به جایی رسیده که من در حال حاضر ترجیح می‌دهم، اگر کتابی جایزه گرفته و قابلیت خوانده شدن دارد، جایزه‌اش را پنهان کنم، چون مخاطب ما به جوایز بی‌اعتماد است.
واقعا این‌طوری است؟ چرا به جوایز بی‌اعتماد است؟
واقعا همینطوری است، اما قبل از  پاسخ به این سوال ترجیح می‌دهم تاکید کنم که آنچه من می‌گویم حاصل تجربه‌ی نزدیک به ده سال رویارویی مستقیم و چهره به چهره با مخاطبانم در سراسر کشور است. اینکه چرا به جوایز بی‌اعتماد شده‌اند، چون تجربه به آنها نشان داده که هروقت یک کتاب  جایزه گرفته را خریده و خوانده‌اند، هیچ از آن نفهمیده و هیچ ارتباطی هم با آن نگرفته‌اند و بنابراین بی‌اعتماد و دلزده شده‌اند. در این بخش یکسری دیگر هم به خاطر حمایت بی‌دلیل و روابط محور روزنامه‌ها و نشریات از بعضی کتاب‌ها، به آن کتاب‌های معرفی شده، بی اعتماد شدند.
یک زمانی مخاطب هر روزنامه‌ای را باز می‌کرد، می‌دید درباره‌ی یک کتاب مطلب نوشته شده؛ یکی نقد نوشته، یکی توصیه به خواندن کرده، یکی با نویسنده گفت و گو کرده. بالاخره کنجکاو می‌شد و می‌خرید و می دید که کتاب خوبی نیست! حالا اگر به تبلیغاتی از این دست، نگوییم پروپاگاندا؛ در بهترین حالت می‌توانیم بگوییم تبلیغاتی بود و هنوز هم بعضا هست، که بر مبنای ارتباط‌های شخصی  یا دوطرفه بوده و وای به روزی که فضای بین این ارتباط‌ها شکرآب می‌شد. آنوقت دیگر نامی از فلان نویسنده‌ای که بولد شده بود به میان نمی‌آمد!
خلاصه آنکه، سفارش از بالا، مساله‌ی سانسور، جوایز و روابط پشت پرده‌ا‌ی که بعضی کتاب‌های بی‌ارزش را بولد می‌کرد، دست به دست هم داد و مخاطب کتاب را در کشور کشت. در این وضعیت ما هم داریم آخرین تیر خلاص را هم خودمان به مخاطب خودمان شلیک می‌کنیم.
کدام تیر خلاص را می‌گویید؟
تیر خلاص یعنی اینکه اگر رضا شمسی کتابش منتشر شد، من یوسف علیخانی چون چشم ندارم ببینم، می‌خواهم بزنم  قلم پایش را بشکنم. خب این برخوردهای ناشی از حقد و کینه، اعتماد مخاطب به همه‌ی نویسندگان کشور را از بین می‌برد.
منظورتان چه کسانی است؟
هرکسی می‌تواند فکر کند که این کارها از چه کسانی برمی‌آید؟ لابد از شاعر یا نویسنده یا مترجم شکست خورده. به این شکل که چون کتاب خودش مورد اقبال قرار نگرفته، دشمن کتاب‌هایی می‌شود که مخاطب پیدا کرده. ما سال‌ها است کتاب‌های خود را به عامه پسند و خاص پسند تقسیم کرده‌ایم و فکر می‌کنیم اگر کتابی فروخت، عامه پسند است و از هر تکنیک و آرایه‌ی ادبی و مفهومی خالی است. اما در مقابل اگر خاص پسند بود، باید بهش جایزه بدهیم و نگذاریم کسی به نویسنده‌اش حرفی بزند و بگوییم بهترین کتاب است. حاصل این نوع نگاه هم این شد که جا برای کتاب‌های مبتذلی که بدون هیچگونه کنش و واکنش ادبی و کشمکش روایی ظهور پیدا کردند، باز شد.  و در نبود رمان‌هایی که به مخاطب عادی خوراک بدهد، در نهایت این مخاطب خوراک خود را پیدا کرد و به رمان ترجمه روی آورد.
در لابلای صحبت‌های‌تان چند بار از «خودمان» حرف زدید که از نظر من بیشتر به کاراکتر نویسندگی یوسف علیخانی برمی‌گردد؛ از نظر شما این خودمان، چه کرده که در این فرایند شریک بوده؟
نویسنده‌ی ایرانی متاسفانه ۳ کار بد کرده: یک؛ اگر کتابی همه‌ی سدهای قبل از انتشار را پشت سر بگذارد و به بازار کتاب برسد، و در بازار مورد اقبال قرار نگیرد و نفروشد، نویسنده‌ی آن کتاب به جای سوزن زدن به خودش، جوالدوز را به ناشر فرو می‌کند که چرا کتاب من نفروخته! غافل است اما از اینکه از خودش بپرسد آیا کتابی نوشته که تعداد قابل توجهی بتوانند آن کتاب را بخوانند؟ و بعد، آیا خودش برای معرفی کتابش هیچ تلاشی کرده؟  این درست که در  سیستم سالم و معمول، فروش کتاب بر عهده‌ی کتابفروش است و سیستم ما هم درست نیست اما نگاه نویسندگان‌مان هم با شرایط موجود منطبق نیست. در شرایط کنونی ما  ناشر، پخشی، کتابفروش و نویسنده باید به عنوان یک حلقه با هم باشند.
اما نویسنده‌ی ما عموما فکر می‌کند باید کشف بشود، و اگر خودش جایزه نگیرد، همه جایزه‌ها بی‌خود می‌شوند و همچنین فکر می کند همینکه کتابش چاپ شد، ملت باید صف ببندند و کتابش را بخرند در حالیکه من شهر به شهر و استان به استان سفر می‌کنم و می‌بینم که واقعیت این نیست و با انتظارات دوستان ما بسیار فاصله دارد.
حالا یک همچون نویسنده‌ای با این دیدگاه وقتی کتابش با اقبال مواجه نمی‌شود، طلبکار ناشر می‌شود و به ناشر توهین می‌کند و طبیعی است که ناشر هم برای ادامه‌ی همکاری با او راغب نباشد و مخاطب هم به او بی اعتماد می‌شود و سراغ کتاب دومش نمی‌رود. متاسفانه این نویسنده در اینجا هم به شکل مضاعفی ضرر می‌کند.
اما کاش قضیه به همین جا ختم می‌شد، این قبیل دوستان ادامه می‌دهند و به تخریب نویسنده‌ای می‌پردازند که در این فضای غریب اثرشان تا حدی موفق بوده. خب اینجا هم قربانی اصلی می‌شود کتاب چون مردم اعتمادشان را به نویسندگان از دست می‌دهند و با کتاب‌های آنان به یکباره قهر می‌کنند.
عواملی که تا کنون از آن‌ها نام ‌بردید، بیشتر به عملکرد نویسندگان در معرفی کتاب‌شان مربوط است؛ دلایل متنی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟
ما جادوی کلام، جنبه‌ی سرگرمی و روایت شهرزاد‌گونه را برای بیان قصه از یاد برده‌ایم. از جنبه‌ی تئوری حرفش را می‌زنیم اما وقتی به کتاب می‌رسیم، یادمان می‌رود چه گفته‌ایم. ما مال یک نسلی هستیم که آسیب‌های زیادی دیدیم. از جمله عده‌ای از ما قربانی جریانات تئوری‌ و  نقدزدگی و پست مدرن بازی شدیم که می‌ترسیدیم بنویسیم. یا اگر می‌نوشتیم سعی می‌کردیم شبیه تئوری‌ها بنویسیم. اما من از یک‌جایی به بعد از تئوری عبور کردم و به خواننده فکر کردم  و دیدم که خواننده‌ی جامعه‌ی فعلی کتابی را اگر به دست بگیرد و خوشش نیاید می‌گذارد زمین، حتی اگر این کتاب صد سال تنهایی باشد.
اینجا برای من یک سوال مطرح است و آن اینکه بالاخره بین کتاب‌های خوب ادبیات معاصر و کتاب‌های به اصطلاح پرفروش یا عامه‌ پسند تفاوت‌هایی وجود دارد که نمی‌توان آن را نادیده گرفت. شما صد سال‌ تنهایی را مثال زدید، صد سال تنهایی یک کتاب بسیار مهم در ادبیات معاصر جهان است حال آنکه از سویی دیگر واقعیت هم این است که این اثر بزرگ برای طیف زیادی از مخاطبان، رمان جذاب و خوشخوانی نیست اما نمی‌توان ارزش‌های ادبی آن و لذت نابی را که یک خواننده حرفه‌ای از آن می برد نادیده گرفت؛ حالا فکر نمی‌کنید با دیدگاه شما به کتاب‌هایی از این دست اجحاف می‌شود؟
نکته‌ی خوبی را مطرح کردید، اما نیاز به توضیح دارد. تاکید من بر شرایط کنونی است که خواننده‌ی حرفه‌ای خیلی کم داریم تا حدی که می‌توانیم بگوییم اصلا نداریم. ما با کسانی روبرو هستیم که وقتی به غرفه کتاب در نمایشگاه یا کتابفروشی سر می‌زنند، دنبال کتابی می‌گردند که مثلا عاشقانه یا معمایی باشد و اصلا خارجی و ایرانی بودنش هم برایشان مهم نیست؛ خب به نظر من بی‌معرفتی مطلق است که به این خواننده، مجموعه داستان «اوکانر» را بدهیم که اتفاقا آموت هم درآورده و کتاب خوب و با ارزش ادبی بالایی است.  من فکر می‌کنم راه حل این است که این مخاطب را در مسیری بیندازم که خودش برود و اوکانر را با شیفتگی بخواند.
یعنی معتقد هستید  جذب مخاطب یک پروسه است؟
بله، یک پروسه پلکانی است که ما از آن غافل شده‌ایم. آقای مهدی محبی کرمانی از قول کسی نقل می‌کرد که در ایران ما سه‌هزار نفر هستیم که خودمان می‌نویسیم و خودمان هم کتاب‌های همدیگر را می‌خوانیم و مجموع کتاب‌خوان‌ها و کتاب نویس‌های ما در کشور از همین تعداد بیرون نیست. می‌خواهم بگویم من با این حرف یک زاویه دارم. به نظر من قضیه به این شکل است که آن سه هزار نفر می‌نویسند اما لااقل آثار همدیگر را نمی‌خوانند و حواس‌شان هم نیست که سی‌هزار مخاطب بیرونی چه‌چیزی می‌خواهد و می‌خواند! یعنی ما مقصدمان را گم کرده‌ایم. یعنی یک روزی من یوسف علیخانی در زمان «قدم به خیر مادر بزرگ من بود» داستان می‌نوشتم برای آنکه در کلاس گلشیری بخوانم و نظر او را بگیرم یا می‌نوشتم برای اینکه جایزه‌ی منتقدان را بگیرم. اما بعد از مدتی به این فکر کردم که انگار حکایت ما حکایت سلمانی‌هایی است که نشسته‌اند و همه‌ی هدف‌شان این است که سر همدیگر را بر اساس آخرین مدل‌ها و متدها اصلاح ‌کنند. در حالیکه درستش این است که ما باید سر مردم را سلمانی کنیم و اجازه بدهیم مردم هم سر ما را سلمانی کنند.
خیلی دوست دارم بدانم برای نویسنده‌ی مطلوبی که برای خودتان متصورید نمونه‌ی موفقی هم دارید؟
من در جواب این بحث می‌توانم ۲ نویسنده‌ای را با هم قیاس کنم که شخصا شیفته‌ی هردوی آنها هستم: احمد محمود و هوشنگ گلشیری. از بین این دو اما احمد محمود را به مخاطب معمولی پیشنهاد می‌کنم، نه گلشیری را. در حالیکه مثل خیلی‌های دیگر معتقدم که گلشیری استاد بی‌چون و چرای قصه‌نویسی بود و آثارش هم موید همین نظر است و از بهترین نمونه‌های داستان‌نویسی معاصر است. اما آثار احمد محمود هم آثار سطح پایینی نیست. از نظر من گلشیری یکی «قصه‌نویس- معلم» است، اما احمد محمود «قصه‌نویس-قصه‌گو.»
می‌خواهم بگویم من هم قبول دارم که گلشیری آخر تکنیک و آخر روایت فنی است اما برای مخاطب عادی قابل فهم نیست، حال آنکه آثار احمد محمود را اگر به هر مخاطب عادی بدهی، جذبش می‌شود و هیچ کسی هم نمی‌تواند بگوید آثار احمد محمود ضعیف است. به گمان من مساله‌ی ادبیات داستانی ما در زمانه‌ی کنونی این است که احمد محمود کم داریم.
ما در شرایطی زندگی می‌کنیم که غرفه‌های کتابفروشی عاری از مشتری است اما حاضر هم نیستیم بازار کتاب را از منظر اقتصادی نگاه کنیم.
این هم اشتباه دیگر ما است که جامعه روشنفکری هم مقصر آن است. تا یک نفر درباره‌ی مسایل اقتصادی مربوط به کتاب حرف زد، متهمش می‌کنیم که فلانی تاجر است، و مگر در حوزه‌ی کتاب هم از این حرف‌ها می‌زنند؟! من قاطعانه می‌گویم که بله، در حوزه کتاب هم باید از این حرف‌ها زد. نویسنده وقتی یک کتاب می‌نویسد، دارد یک کار فرهنگی انجام می‌دهد، اما فعالیت ناشر یک امر فرهنگی نیست، یک امر تجاری است. ناشر باید فکر کند که آیا کتابی که می‌خواهد چاپ کند می‌فروشد یا نه؟ و بعد از چاپ هم باید از ابزار بازار استفاده کند، باید درباره کتابش تبلیغ کند. زمانی که مجله‌ی اینترنتی «قابیل» را که با سید محسن بنی‌فاطمه می‌چرخاندیم، ۳ آگهی برای ۳ کتاب گرفتیم  و جلد آن کتاب‌ها را در صفحه‌ اول قابیل گذاشتیم، صاحبان آگهی بعد از مدتی از ما خواستند که تبلیغ‌شان را برداریم.
چرا؟
می‌گفتند مسخره‌شان کرده‌اند چون از کتاب‌شان تبلیغ می‌کنند. این نوع تفکر هنوز هم هست، خیلی‌ها هنوز فکر می‌کنند، نویسنده وقتی کتابش را نوشت باید برود سر کتاب بعدیش و لازم نیست برای معرفی و تبلیغ کتابش کاری بکند. این بحث‌ها مال یک مدینه فاضله است، در جامعه ما اگر یک نویسنده پشت کتابش را ول بکند، نه تنها  دل هیچکس نمی‌سوزد، که حتی بعضی‌ها خوشحال هم می‌شوند. در این مسابقه‌ای که وجود دارد تنها کتاب‌هایی خوانده می‌شوند که نویسندگان پشت‌شان را بگیرند. من خودم این کار را می‌کنم، چند وقت قبل انتقادی به من شد مبنی بر اینکه: علیخانی که گفته برای هیچ کتابی در نشر آموت رونمایی نمی‌گیرد، چرا برای کتاب خودش، «خاما» رونمایی می‌گیرد؟ پاسخ این است که برای خاما نشر آموت رونمایی نمی‌گیرد، خودم به عنوان نویسنده‌ی کتاب با هزینه شخصی و از سهم حق‌التالیف برای کتاب خودم رونمایی می‌گیرم. همین الان کرمان نهمین شهری است که من دارم در آن رونمایی می‌گیرم. پنج نفر به من نشان بدهید که این اراده را داشته باشد. همین چند وقت پیش من برای رونمایی کتابم در اهواز بلیط هواپیما گرفته بودم که پرواز کنسل شد. خب، به جای پز روشنفکری و زانوی غم به بغل گرفتن، رفتم ترمینال و رفتم اهواز. ببخشید که مساله را شخصی می‌کنم، هدفم توضیح مطلب است.
من هم یک سوال می‌کنم که پاسخ عمومی بگیرم و آن اینکه: در این تردیدی نیست که شما هم برای معرفی کتاب‌هایی که خودتان نوشتید و هم برای معرفی دیگر کتاب‌های آموت، اراده‌ای آهنین به کار گرفتید؛ می‌خواهم بدانم آیا نتیجه‌ی مطلوبی هم بابت جلب مخاطب گرفتید؟
نشر آموت ۲ ماه دیگر وارد دهمین  سال فعالیت خود می‌شود و من به جرات می‌گویم که ۱۰ هزار مخاطب ثابت دارد، من مخاطب خاص خودم را پیدا کرده‌ام. از ظرفیت فضای مجازی برای جلب مخاطب استفاده می‌کنم. عمدا هم این‌ها را می‌گویم و هیچ هم نمی‌ترسم که دیگران از همه‌ی این امکانات برای جذب مخاطب استفاده کنند، فقط به شرط آنکه مخاطب دزدی نکند. در همین کرمان شما من ۸ نفر مخاطب آبونمان دارم که در همین شش هفت سال برگزاری نمایشگاه هم به دست آورده‌ام که از قبل کتاب‌ها را می‌خرند و هر کتابی دربیاید هم می‌خرند.
فکر نمی‌کنید بین من با مخاطبم یک اتفاقاتی افتاده که چنین مشتریانی پیدا شده‌اند. ما شرایطی داریم که باید آخرین لحظات را دریابیم و یک راه مهم ارتباط واقعی و از روی محبت با مخاطب است. من شخصا شاید بیش از ۸ سال است که به جای حضور در جمع‌های ادبی به جمع‌های مردمی می‌روم و فکر می‌کنم خروجی و نتیجه‌ی بهتری برای عملکردم
دارد.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment