تادانه

از یادگارهای‌شان
https://scontent-sjc2-1.cdninstagram.com/t51.2885-15/e35/13774713_615185701990639_204563580_n.jpg?ig_cache_key=MTMwOTQ2NDUzNzcwNzEyMzkzMQ%3D%3D.2
امروز رفته بودم الموت، سری به رازمیان بزنم و کاری را رتق و فتق کنم که امیرحسین زارعی عزیز گفت: برای آموتخانه، جنجل گیر آوردم و از کوشکه‌در آوردم و گذاشتم جلوی نجاری رازمیان
با هم رفتیم و برداشتیمش. قصد رفتن به میلک را نداشتم که باید غروب، تهران می‌بودم. با این اوصاف، دو ستون جنجل را برداشتم و گذاشتم توی ماتیز و علی‌ام‌پدر! رفتم به میلک. جاده را داشتند زیرسازی می‌کردند و برای همین گردنه‌ی قلاکوه، مکافاتی داشتم برای بالا رفتن. رفتم و جنجل به‌بغل، تازه رسیده بودم به نمای روبرو که شوکه شدم؛ همین عکس که می بینید. کسی میلک نبود. نه پدر و مادرم. نه برادر عزیزتر از جانم منصور. این صندوقچه آنجا جلوی در آموتخانه چه می‌کرد؟ شوکه شده بودم و ته دلم البته قند‌ آب می کردند و سرشار از کیف که خدا رو شکر! مردم دیگر خودشان، یادگارهای‌شان را برای آموتخانه می‌آورند؛ چه باشم و چه نباشم
تازه در آموتخانه را باز کردم که صدای زن‌عمو زهرا را از بالای نعلدار شنیدم: بی‌می‌یه انقلی؟
کیف کردم از صدایش. دخترعموجان ها هم آمدند. زینب گفت: این صندوقچه جهیزیه ی مامانم هست که گذاشتن برای آموتخانه
و نپرسیدم که روح‌تان خبر داشت از آمدن‌ام؟

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment