تادانه

ممنونم آقای کیاییان بزرگ
http://www.cheshmeh.ir/wp-content/uploads/2016/01/Bavarhaye-Amiyane-NEW-01.jpg 
بزرگترین هدیه امسالم رو این هفته گرفتم؛ کتاب «باورهای عامیانه‌ی مردم ایران» (دکتر حسن ذوالفقاری/ با همکاری علی‌اکبر شیری) – نشر چشمه.
سال 1386 مدتی صفحه فرهنگ ومردم روزنامه جام‌جم دستم بود. یکی از گفتگوهای خاطره‌برانگیز آن دوره‌ام، گفتگو با دکتر ذوالفقاری بود. رفته بودم درباره « به پایان رساندن کار تدوین دانشنامه بزرگ ضرب‌المثل‌ها» باهاش گفتگو کنم. آخر گفتگو، دکتر کامپیوتری را نشانم داد و تحقیقی که مدتی بود شروع کرده بود. برخی از منابع فرهنگ و مردم را جمع کرده و برایش نرم‌افزاری طراحی کرده بودند که براساس جستجو هر کلمه و هر موضوع، محقق به نتیجه می‌رسید. یادم هست اون روز خواهش کردم چند کلمه مثل «درخت»‌ و «جن» و «شب» و ... را جستجو بدهند که دادند و پرینتش را تاکنون نگه داشته‌ام.
سال‌ها منتظر چنین روزی بودم تا حاصل تحقیق‌شان را ببینم.
مدتی قبل در خبرها خواندم این کار به پایان رسیده و نشر چشمه منتشرش کرده. ذوق‌زده زنگ زدم به کتابفروشی چشمه. آقای حقیقت گفتند هنوز چنین کتابی نیامده. با ندا خانم مهربان صحبت کردم. بعد به دفتر نشر چشمه زنگ زدم. بعد به کاوه جان زنگ زدم. گفتند هنوز توی چاپخونه است و منتشر نشده.
یک ماه قبل که رفته بودم کریمخان، سری به کتابفروشی چشمه زدم و آقای کیاییان بزرگ را هم دیدم. گفتم سال‌هاست منتظرم کتاب «باورهای عامیانه‌ی مردم ایران» منتشر بشود و به نظرم این کتاب یک اتفاق است در حوزه فرهنگ مردم.
به دکتر ذوالفقاری هم چند باری زنگ زدم اما موفق نشدم صدایش را بشنوم و ذوق‌ام را بشنود.
گذشت تا دو هفته قبل تازه از نمایشگاه کتاب اهواز برگشته بودم محل استراحت که دیروقت شب موبایلم به صدا درآمد. آقای کیاییان بزرگ بودند. سلام و احوالپرسی و «یک جلد از کتاب را برای‌تان به رسم یادگار گذاشته‌ام. آمدید از آقای حقیقت بگیرید.»
تمام نمایشگاه اهواز و بعد زاهدان را نمی‌دانم با چه حالی گذراندم.
شنبه که رسیدم تهران، سر از پا نمی‌شناختم. یکشنبه صبح رفتم کریمخان. مستقیم رفتم کتابفروشی چشمه. نداخانم و آقای حقیقت بودند. هدیه‌ام را گرفتم. نمی‌دانم چطوری خودم را رساندم دفتر آموت و با وجود تمام کارهای عقب‌مانده‌ی این روزها، نشستم به خواندن و سیراب شدن از دریای این کتاب.
امروز حسی بهم گفت: بی‌معرفت! لااقل شادی‌ات را نشان بده.
و حالا شادم. یک نسخه ازش هدیه گرفتم و فردا می‌روم و یک نسخه هم برای «آموتخانه» می‌خرم و ممنونم از  نشر چشمه و دکتر ذوالفقاری برای این کار بزرگ که جایش واقعا خالی بود و کاش همه‌ی نویسنده‌های ایران‌ام یک جلد از این کتاب را مثل کتاب مقدس داشته باشند.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment