تادانه

قدرت سنت
عبدالرحمان مجاهدنقی (روزنامه عصرمردم):‌ قبلاً هم چند بار او را دیده بودم. در نمایشگاه های دیگر. قد بلند و چشم ها و سبیلش زودتر توجه را به خود جلب می کنند. معمولاً در جلو غرفه ی او بیشتر درنگ می کردم، از اولین برخوردش با خریداران غرفه حدس زده بودم تنها فروشنده ی کتاب نیست، کتاب خوانده و کتاب را می شناسد. کمی بیشتر توی نخ او رفتم. با خریدارانش رفتاری متناسب با نوع کتابی که می خریدند داشت. اما نه چنان آشکار که توی ذوق بخورد. باید از جنس خودش باشی و در کتاب دستی داشته باشی تا بتوانی این تغییر رفتارها را دریابی.
بعد از مطالعه ی دو کتاب از عبدالرحمن عمادی، باز به یادش افتادم، چون ناشر آثار عمادی همان غرفه بود که این مرد می چرخاند: نشر آموت.

با برادر بزرگم امین فقیری بحث سر گرفت. از نوشته های عمادی تعریف کردم. گفت صاحب نشر آموت جوان فرهیخته و نویسنده ی خوبی است: یوسف علیخانی! اتفاقاً خودش غرفه های نشر آموت در نمایشگاه ها را اداره می کند. سن زیادی ندارد (متولد 1354). نامش را بارها دیده و شنیده بودم، نقد و نظرهای زیادی در باره ی آثارش خوانده  بودم.
بعد از ظهر چهار شنبه چهارم آذرماه 1394 به نمایشگاه کتاب شهرک گلستان رفتم. نمایشگاه، روز قبل افتتاح شده بود. به نشر آموت نزدیک شدم. این بار دو بانوی دیگر نیز در غرفه ی آموت، علیخانی را همراهی می کردند و دو بانوی دیگر نیز در حال بازدید بودند. به نظر می آمد از اعضای کارگاه های داستان نویسی باشند و از برخوردشان با علیخانی معلوم بود همدیگر را می شناسند. سلام کردم. بخاطر انتشار کارهای عمادی از او تشکر کردم. دست برد و کتاب قطور دیگری را برداشت و به من داد که این را نیز چاپ کرده ایم. پژوهش پر برگی بود در باره ی زبان طبری و ریشه های واژگان آن زبان، کتابی که عبدالرحمان عمادی در جاهای دیگر وعده ی انتشارش را داده بود و چه جهد و همتی بکار برده بود. اما خیلی تخصصی تر از دو کتاب قبلی عمادی بود. کتاب را بازگرداندم و پرسیدم: از آثار خودتان کدام را بیشتر می پسندید. بی درنگی گفت: "خودم سه گانه را که شامل سه مجموعه داستان است که یک جا منتشر شده خیلی می پسندم ( شامل سه دفتر قدم بخیر مادر بزرگ من بوداژدها کشانعروس بید. هر سه دفتر چاپ پنجم را پشت سر نهاده اند). اما خوانندگان بیشتر از رمان بیوه کشی استقبال کرده اند" ( سه نوبت در سال 1394 چاپ و منتشر شده است). هر دو کتاب را خواستم و در اولین فرصت مطالعه کردم ( و البته دیدم علیخانی کاملاً حق داشت، داستان های سه گانه اگر چه زمینه ی آشنایی با شخصیت های بیوه کشی را فراهم می آورند، اما قوی تر و موثرتر از رمان بیوه کُشی هستند). با نویسنده ای روبرو شدم که بی هیچ مبالغه، تکنیک و پختگی ها و ظرافت های موجود درداستان هایش با سن و سالش در زمان نوشتن این داستان ها همخوانی نداشت! علیخانی از حدود 25 سالگی تا 35 سالگی عمده ی این داستان ها را نوشته است و خواننده با مطالعه ی همان دو – سه داستان اول سه گانه درمی یابد که آثار نویسنده ای توانا و ماندگار را در پیش رو دارد. و بررسی اجمالی این داستان ها از منظر نگاه نگارنده:
-          فضاهایی که علیخانی خلق کرده است، فضاهایی وهم آلودند و بسته، و به شدت درگیر با حرز و دعا و چشم زخم و نفرین و آفرین و از ما بهتران و اوشانان ( واژه ای که نمونه اش در میان اقوام بدوی گرفته تا امروز بسیار رایج است و اساسش بر آن است که نام از ما بهتران بر زبان  آورده نشود و با نام های کنایی مثل همین دو تا – از ما بهتران و اوشانان – از آن ها یاد می شود) و ...
این ها از علایم مختص جوامع کشاورزی هستند و نشانه هایی که در نگاه اول نویسنده را می تواند در زمره ی روستا نویسان قرار دهد! در حالی که همان گونه که در نوشته ای دیگر آوردیم، روستانویسی علایم و مختصات خاص خودش را دارد و به باور من یک روستا نویس در آثار خودش با تکنیک های متفاوت و بطور غیرمستقیم، باید یک یا چند و یا تمام  عوامل پنج گانه را مورد توجه قرار دهد ( بذر- زمین- آب- کارگر و نیروی کار غیر از انسان ، عاملی که در جوامع  کشاورزی بیشتر گاو بود و در جوامع مدرن جایش را به ابزار مکانیزه داده است). با این حساب به باور من قرار دادن علیخانی در این صف، لااقل بدون ارائه ی توضیح لازم کاری دقیق نخواهد بود. چون همان طور که گفتیم داستان های او بیش از هر چیز سنت ها را نشانه گرفته اند!
-          ضدیت با زندگی شهری و دوری از مراکز صنعتی، روستاگرایی، اقتدارگریزی، انزوا طلبی و توده گرایی! این ها برخی از ویژگی های نظری افرادی است که آن ها را ضد مدرن می شناسیم! حالا اسمش فرق نمی کند پسا مدرن باشد یا ضد مدرن یا هر چیز دیگر. آیا علیخانی را باید یک نویسنده ی ضدمدرن خطاب کنیم یا بر عکس، او یک نویسنده ی سنت ستیز است؟! قضاوت من آن است که یکی از رموز بزرگی کارهای علیخانی همین است که نمی توان به این پرسش، پاسخی مستند و مستدل داد!! پاسخی که بر اساس نوع نگاه و نگارش علیخانی کاملاً مکتوم است! اگر جایی روند داستان به سمت تقبیح و محکومیت یک باور سنتی ریشه دار حرکت می کند، در بسیاری جاهای دیگر، برعکس، حتی شاهد همدلی و تعلق خاطر راوی نسبت به بسیاری از این سنن هستیم! اگر چه علیرغم همین موضوعی که یاد کردیم، در بسیاری از داستان ها ( و اکثریت آن ها ) از سوی نویسنده هیچ قضاوتی را در باره ی فضاهای وهم آلود و تصاویری که از دل سنت های چند هزار ساله بدر آمده اند شاهد نیستیم و این به اهمیت کارهای علیخانی ارزش بسیار بالایی می بخشد.

-          هر چه اقوام بدوی تر باشند، میزان انس آنان با طبیعت بیشتر خواهد بود. اگر برای ما سنگ، فقط یک سنگ است، برای یک فرد بدوی هر سنگ شناسنامه ای و نام و نشان و داستان و ماجرایی دارد. در ذهن فرد بدوی همه چیز زنده است و فرد بدوی با همه چیز در تعامل است. به باور من یکی از رموز موفقیت یک نویسنده و شاعر و هنرمند در این دوره ی ارتباطات  و کلی نگری های حاصل آن، این است که هر چه بیشتر نگاهش را به آن نگاه بدوی نزدیک تر کند و در مواجهه با عناصر طبیعی، سعی کند به این نگاه نزدیک تر شود. دست یابی کامل به این نگاه برای ما میسر و ممکن نیست، اما نزدیک شدن به آن و تمرین برای دگرگونه دیدن اشیاء ناممکن نمی باشد. یکی دیگر از رموز موفقیت علیخانی را در همین نزدیک شدن به نگاه های بدوی می دانم. به همین خاطر است که بسیاری از اشیاء و موجودات، بر خلاف نوشته های بسیاری از نویسندگان این دو قرن که آن ها را در طبقه بندی های کلی جا می دهند، در نوشته های علیخانی ماهیتی فراخور نام خود می یابند. در نوشته های علیخانی ، بُز فقط بُز نیست! که یک بز می تواند بز شالی باشد یا بز بور یا بز زرد یا بز کلاچ کوری یا بز کلاچ موزی یا بز قشقابُل و...

-          علیخانی راوی ساده ترین و بظاهر پیش پاافتاده ترین رخدادهای روستایی است که میلک نام دارد و در ناحیه ی الموت گویا واقع است. گاه از فرط سادگی رخدادها حیرت می کنیم که مگر می شود چنین حوادث بسیار ساده و روزمره دست مایه ی داستان های یک نویسنده ی قرن بیست و یکم قرار گیرد؟! و این نیز یکی دیگر از برجستگی های کارهای علیخانی به شمار می آید. و از دل همین تلاش ها شیوه ای پدید آمده که بر خلاف آراء برخی نویسندگان و منتقدان که متاثر از این و آن دانسته اند، به باور من مختص علیخانی است و منحصر بفرد است و می تواند در آینده مورد تقلید و توجه نویسندگان دیگر نیز قرار گیرد ( انگشت نهادن بر روی چند جمله و یا به علت تشابه کلیت موضوع های داستان های علیخانی با این و آن موجب نمی شود که براحتی از تاثیرها سخن بگوییم. مگر نویسنده و شاعری هم هست که از این و آن متاثر نشده باشد. سخن بر سر دست یافتن به زیان خاص خود است که از این نظر علیخانی کاملاً به این مرحله رسیده است و داستان بدون امضا و نام او را نیز می توان تشخیص داد. و گرنه از این گونه تاثیرها بسیار می توان سخن گفت، نمونه اش تاثیر بیژن نجدی و نوع جمله هایی را که بکار می برد و باعث شد نویسنده ای متفاوت به شمار بیاید نیز می توان در بسیاری جمله های علیخانی یافت و نشان داد، مثل این جمله: زبان پیشانی اش به حرکت آمده بود و تند و تند عرق می ریخت { ص 348 سه گانه}. علیخانی با ترسیم ماهرانه ی فضاهای وهم آلود و متناسب با موضوع ها و با بکارگیری واژگانی که با دقت تمام انتخاب شده اند به این شیوه دست یافته است.

-          خواندن و لذت ِ درک داستان های علیخانی برای کسانی حاصل می شود که مطالعه ی مستمر دارند و داستان ها و رمان های مطرح و صاحب شیوه های خاص را دنبال کرده اند. نوعی فرهیختگی می خواهد. باید با شیوه های رازآلود و مشابه با کار علیخانی در ادبیات خارجی آشنا باشی تا این شیوه ی بظاهر ساده و در باطن متکثر را درک کنی!

-          وقتی بخشی از داستان ها سته بان که توسط دوست نویسنده ام آل ابراهیم منتشر می شود بدستم رسید، در میان آن ها به چند داستان که به لهجه ی محلی نوشته شده بودند برخوردم. خواه ناخواه این گونه داستان ها واژگانی را به متن وارد می سازند که دیده شده است چگونه با تکرار استعمال آن ها در متون دیگر، به ظرفیت گنجینه ی ادب ما افزوده اند. به همین خاطر از آل ابراهیم خواهش کردم در صورت تایید این طرز نگاه من، به تشویق آن گروه از نویسندگانی که داستان های خود را ( یا بخش های مکالمه و یا تک گویی را ) با لهجه های محلی نوشته اند بپردازد. یکی از بارزترین وجوه مشخصه ی داستان های علیخانی، تزریق لهجه، و به تبع آن استخدام واژگان محلی است، لهجه ای که سپانلو آن را دیلمی نامیده است و متعلق است به روستای میلک در نزدیکی قزوین، و در جایی دیدم یکی از منتقدان داستان های علیخانی، آن را لهجه ای من درآوردی نامیده است! (صلاحیت داوری ندارم، اما می توانم بگویم هر چه هست زیباست و در ترسیم هر چه بهتر فضاها و روابط و همچنین در عریان تر شدن رفتارها و بازنمایی شخصیت ها بسیار موثر افتاده است).

-          از ویژگی های روشی که علیخانی بکارگرفته یکی آن است که بازسازی بخش هایی از داستان را بر عهده ی خواننده می گذارد. دیگر آن که توصیف های علیخانی واقعاً کم نظیر هستند و هنگامی که با گزینش خاص و توام با وسواس واژگان اصیل همراه می شوند به اوج می رسند. نگاه علیخانی به طبیعت و اشیاء همان نگاهی است که باید از یک نویسنده ی آگاه انتظار داشت. از دیگر ویژگی کارهای علیخانی آن است که از نشانه ها در حد اعلا استفاده می کند: نه آن چنان که نشانه به معمایی دست نیافتنی بدل شود و نه بدان حد که براحتی برای اذهان تنبل واضح باشند.
-           این داستان ها نشانه های زیادی از تجربه ی نویسنده و شناخت خوب او از محیط روستاهای الموت را در خود دارند.این که آیا این روستا واقعاً وجود دارد یا نامش ساخته ی ذهن علیخانی است بارها در نوشته های دیگران تکرار شده است. در جستجو به این موارد دست یافتم:

روستای میلک در 63 کیلومتری شهرستان قزوین در بخش الموت واقع است. دشت سبز و ییلاقی دامداران در کوه های شمال میلک قرار دارد. آب و هوایش سرد و خشک  است. قلعه ی تاریخی اش در شمال شرقی آبادی، از قلعه های ناشناخته یاران حسن صباح به شمار می رود. امامزاده اسماعیل که بارها در داستان های علیخانی بدان اشاره شده است در این روستا قرار دارد. محصولات این روستا عبارتند از گردو و فندق و زغال اخته. حدود 400 نفر جمعیت دارد که اکثر آن ها به قزوین مهاجرت کرده اند و در فصل فندق چین در ماه شهریور به میلک بازمی گردند. پیشه مردمان میلک باغداری، دامداری و کشاورزی است.
علیخانی که در روستای میلک به دنیا آمده است راوی ماجراهای روزمره ی روستایی است که هنوز در میان رفت و آمد و حضور مداوم جن و پری و آل و اوشانان و حضور سر کتاب و حرز و دعا و ... دست و پا می زند و سکنه اش مشتی پیر ِ زمینگیر هستند که جوانان شان برای کار رفته اند به قزبین (قزوین) و این ها به معنای تجربه ی عملی علیخانی در داستان هایش جا گرفته اند. اما آیا علیخانی می تواند راوی زمان رونق روستای میلَک در سال های پیش از مهاجرت روستاییان به شهر قزوین نیز باشد؟ راوی ماجراهای شهری که جوانان میلک را بلعیده چطور؟! این را از این رو می گویم که به نظر می رسد زبان علیخانی در روایت ماجراهای روستا تثبیت شده و خروجش از فضای روستای میلک بسیار دشوار باشد! رمان بیوه کشی را علیرغم زیبایی هایش و با آن که در یک سال به  چاپ سوم رسیده، نوعی درجازدن می دانم، نوعی تکرار، آن هم در سطحی پایین تر از آثار قبلی! باید دید آیا علیخانی می خواهد فقط راوی ماجراهای میلک باقی بماند؟!




-          و سوال ما: راستی تکلیف ما با این داستان های جن و پری و اُوشانان چیست؟ همان ها که خود علیخانی هم به وفور حضورشان در داستان هایش، در جایی این گونه اشاره کرده است:
" این که نشد زندگی. همه اش هول و ولا. همه اش سنگینی. همه اش ترس. همه اش زهره تَرَکی..." {ص 219}.  آیا آنان که می بینند و با این موجودات ( و به باور ما با خودشان!) سخن می گویند خل وضع و دیوانه اند یا ما در اشتباهیم؟ بگذارید پاسخ را به بخشی ازیکی از داستان های خود علیخانی واگذاریم:
= " اگه راس می گی پس چرا فقط تو می بینی؟!
= تو هم می بینی، فقط باید نوبتت بشه" { ص 174}. و در جای دیگر با این پاسخ:
= " باید یه کم هم باور داشته باشی" {ص176}.

علیخانی نویسنده ی بسیار خوب و توانایی است. اگر گرفتار تمجیدها نشود، و اگر در روستای میلک باقی نماند و مهاجرتی متناسب با زمانه داشته باشد می تواند به یکی از قله های داستان نویسی معاصر بدل شود. آیا مکافات عمل را می توان بهتر و مدرن تر از آنچه علیخانی در داستان هراسانه آورده است نوشت؟!!( مدرن از لحاظ فرم داستان). او راوی قصه هایی است که از دل هزاره ها در می آیند، راوی رویاهای مردمانی گرفتار و آرزوهایی که لااقل مردم محروم را تسکین می دهند. آرزوهایی که از دل رویاها سر بر می آورند و چون عدالت را نمی یابند، در جستجویش به هر سنگ و درخت و علف و چشمه متمسک و متوسل می شوند. و معلوم است وقتی عدالت را در چنین جاهایی بجویی، آنچنان غافل می مانی که خود نیز از ستمکاران می شوی. و چه ستمی از این بالاتر که آنچنان در خرافه و جهالت غوطه بخوری که هر خردک چیزی، دستمایه ای شود برای تحقیر و تخفیف دیگر انسان ها، هر چند از سر جهالت باشد و پیامد خرافه! که بخش بزرگی از بی عدالتی ها را خود ما نسبت به یکدیگر روا داشته ایم و بذرهای نفرت و کینه و نقار کاشته ایم: پیرمردی آبله رو با برجستگی های پراکنده در صورت، انگار شن و ماسه ریخته باشند توی صورتش، با چشم های درخشان در شنزار چهره را در خاطر داشته باشید. مردی که دماغش نیز سوراخ سوراخ است با خال قهوه ای بزرگی در گوشه ی گونه اش. مردی که محکوم فقر و فاقه و عدم بهداشت و درمان مناسب بوده است، اما همان همسایگان همدرد فقیر و محرومش که همواره خود را اسیر پنجه های قهار موجودات افسانه ای می دانند، این قصه را در باره اش سر می دهند و خود نیز باور می کنند که:
" مردکه یه وقتی مهمان بیاید برایش. آدم که ندانه مهمانش سیّده، آقایه، گدایه، درویشه، چه بنی بشریه. یه مشت برنج برداره، پاک نکرده، خیس بکنه و بریزه توی دیگ. زنش حمام بوده، هر جا بوده، هی یه ساعت و دو ساعت، برنگرده. مهمان هم که گرسنه بوده. مردکه برداره، همان طور برنج ره بکشه و بذاره جلوی مهمان که بخوره علی الحساب. مهمان هم که معلوم نبوده، آقا بوده، نوکر بوده، بزرگ بوده، چی بوده، اولین قاشق را که بگذاره دهنش، شن ریزه برود لای دندان و دهانش. دومین لقمه، باز همین معامله. تا سومین لقمه که عصبانی بشود و بشقاب برنج ره بپاشه سر و صورت ِ مردکه. به حکم خدا، برنج ها شستنی بشوند اما شن و ماسه بمانه در صورتش." { ص 369 سه گانه}. 
 حتماً در نمایشگاه سال بعد، در غرفه ی نشر آموت، یوسف علیخانی را ببینید.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment