تادانه

برزخ هومبولت/ لیلا اسدیان
http://www.jireyeketab.com/Images/SecondF/MLists/Khordad90/ManHomboltam.jpg 
"من هومبولتم" نوشته ی "هادی خورشاهیان" رمانی پست مدرن است که سال گذشته از سوي انتشارات " کتابسرای تندیس" با تيراژ 1500جلد به چاپ رسیده است.
      این رمان نیز همچون رمان قبلی نویسنده اش با عنوان " من کاتالان نیستم" با بهره گیری از مولفه های پست مدرن به روایت سرگشتگی های انسان معاصر می پردازد.این رمان واگویی های مردی است به نام بردیا استهبانی. بردیایی که عاشق فوتبال است، زبان شناسی می داند، کمی و به قول خودش کلی حرف های فلسفی هم بلد است.
     هر چند در"من هومبولتم" هیچ فاصله ای بین واقعیت ، مرگ ، خواب و رویا وجود ندارد، اما شخصیت های رمان همگی ملموس و باورپذیرند. در "من هومبولتم" همه ی شخصیت ها دست به دست هم می دهند تا مخاطب گیج و سردرگم شود:
"نمی دانم ازکجا شروع کنم.از هر کجا که می خواهم شروع کنم دلم می لرزد.
یکی در درونم نهیب می زند که بقیه چه گناهی کرده اند"
  مخاطب گیج می شود از این بابت که نیمی از شخصیت ها زنده اند و نیمی مرده. شخصیت های مرده به قدری پر رنگ هستند که مخاطب سر در گم می ماند که راوی داستان مرده است یا زنده؟
بردیا راوی هزارتوهای این روایت پیچیده است که از برهه ای از زمان به بعد"هومبولت" نامیده می شود. به صحت و سقم همه ي جمله ها ی راوی بايد شک كرد. به قول مادرش"خر هم که خر است صداقت دارد زبانم لال تو آدمی مثلا."
و راوی در پاسخ می گوید:"هیچ وقت دروغ نمی گویم.رویاهایم را تعریف می کنم."
راوی کودکی سختی داشته است. در فصل "سفر" معلوم می شود پدرش در کودکی مرده است و او با برادرش میکايیل، خواهرش اعظم ، و مادرش زندگی می کند.مادری که همه چیز خانه بر دوش اوست.آن ها در خانه ای خلوت و تاریک و دور از شهر زندگی می کنند.میکاییل عاشق کتاب خواندن است و بعدترها عاشق گیتار زدن و آواز خواندن هم می شود.در این خانه اجنه هم هستند: "فانوس از روی درخت سیب بلند شد و رفت طرف در حیاط.صدای باز و بسته شدن  درحیاط را شنیدیم.تا سال ها بعد با ترس به در حیاط نگاه می کردم و منتظر برگشتن فانوس بودم، اما فانوس هیچ وقت بر نگشت."
بردیا در جهان واقعیت با همسرش صفورا و برادرش میکاییل زندگی می کند.در بعضی فصل ها آن قدر حضورصفورا ملموس است که باورمان می شود این دو با هم عروسی کرده اند:"دیگر نمی توانم با میکاییل زیر یک سقف زندگی کنم با صفورا هم نتوانستم."و در بعضی صفحات،صفورا مانند زنی در مه می ماند که گویا قرار بوده وارد زندگی بردیا شود:" صفورا هم کلاسی ام در دانشگاه بود،شاید."
  میکاییل به طرزی نامعلوم موقعی که سرمزار پدر گیتار می زده مرده است.مادر اجازه ی کالبد شکافی نمی دهد.میکاییل پس از مرگ همچنان در خانه حضور دارد و تا انتهای رمان حضوری پر رنگ تر از زمانی که زنده بود پیدا می کند تا جایی که با مهر نوش،برادرزاده ی خیالی اش، به رستوران می رود.
تکلیف مهرنوش از اول ورودش به داستان مشخص است.قرار است خیالی باشد. مهرنوش، دختر هومبولت است در عالم رویا، اما در آخر داستان می بینیم که برای مهرنوش، با حضور همه ی اعضای خانواده و دوستان(مرده و زنده؟) جشن تولد گرفته اند.
  پرویز مترجمی ست که روزی در کتابفروشی بردیا را دیده است. جمله ی پرویز که به او گفته:" تو باهوشی اما آن قدر احمقی که نمی توانی از هوشت استفاده کنی" باعث شده است همه چیز برای بردیا پنجاه پنجاه باشد. گاهی آن قدردر پنجاه درصد زندگی است که همه چیز می شود زندگی و گاهی آن قدر در پنجاه درصد مردگان قرار می گیرد که با یک مرده فرقی نمی کند.
  اسفندیار ،همکار بردیا است که روزگاری در روزنامه،مقاله ی ادبی می نوشته است و به قول راوی "کلا از روزنامه می رود.شاید دلش نمی خواسته برود اما موتور سواری که به او می زند و او را پرت می کند زیر ماشینی که از روبه رو می آید،مجبورش می کند برای همیشه برود." هم اوست که اسم "هومبولت" را روی بردیا می گذارد:" مگر اسم خودم چه عیبی دارد؟  " " بردیا اصلا معلوم نیست راست است یا دروغ.مگر نشنیده ای که می گویند:بردیای دروغین؟ "
  هومبولت زبان شناسی است که اعتقاد دارد:انسان عمدتا با موضوعات زندگی می کند وحتا احساس و رفتارش بستگی به تصوراتش دارد.هومبولت نابغه ای بود که فکرش یک جا بند نمی شد، درست مثل راوی.
    پس از مرگ میکاییل،مادر به خانه ی اعظم می رود و صفورا به خانه ی پدرش.هومبولت می ماند و میکاییل اسفندیار و پرویز و مهرنوش. زندگی با روح و خیال.
   اسم هومبولت روی بردیا اثرات خوب و بدی دارد. او دیگر همه چیز را از منظر هومبولت زبان شناس می بیند واین سبب می شود در بعضی اوقات زندگی سخت تر پیش برود چون او معتفد است که موجودی منحصر به فرد شده که زبان،احساس و رفتار را به او یا برای او انتقال می دهد. در حقیقت او شده است هومبولت دوم. او دیگر مرزی میان مردگان و زندگان نمی بیند.حذف فاصله میان بیداری و خواب.و تفکرات هومبولت مخاطب را درگیر ماجرای کشف واقعیت این رمان می کند.هر چند که ممکن است همه چیز در این رمان واقعی باشد یا هیچ چیز واقعی نباشد.
   ابوالفضل از دوستان قدیم هومبولت است که روزگاران پیش بردیا مدتی با او و مادرش زندگی می کرده است و حالا پس از سال ها که ابوالفضل را پیدا کرده، جای مادر خالی است و هومبولت غصه دار است که چرا نتوانسته بار دیگر او را ببیند. با ابوالفضل در جبهه بوده است:" از سربازی به این طرف چیزی یادم نمی آید.ابوالفضل از جیپ می پرد پایین.من کنار راننده نشسته ام.هواپیماها دارند جاده را می زنند . جیپ منهدم می شود. بالاخره به کوه رسیدیم کوهی که باید از آن عبور می کردیم و عملیات را انجام می دادیم. فقط ما سه نفرو با ید یک غار را منفجر می کردیم که پر از مهمات بود." "از تپه غلت می زنیم تا پایین. می افتیم توی رودخانه،رود شتاب می گیرد و ناگهان سقوط می کنیم می افتیم روی ابرها،چشم هایم را که باز می کنم روی تختی دراز کشیده ام که دوستش ندارم."
    از این روایات معلوم می شود که راوی مدت های طولانی را در آسایشگاه بستری بوده است.
    در فصل بیستم رمان، همه در ویلایی در شمال هستند ، به بهانه ی چهاردهمین جشن تولد مهرنوش. ابوالفضل،یوریک،آرلت، میکاییل و... . مهرنوش می گوید:"ممنون پدر، الان خانواده دارم. قبلا اصلا خانواده نداشتم."
   تا آخر داستان واگویه های راوی ادامه دارد. مخاطب نمی فهمد بردیایی وجود دارد یا نه؟ ازدواج کرده یانه؟ بچه دارد یا  نه؟ یا این که به قول بردیای هومبولت استهبانی:" شاید هم همه ی ما مرده ایم.مهم نیست.مهم چیزی است که دارد درذهن من اتفاق می افتد."

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com