تادانه

این روزها ...
این روزها حسابی تنها شده‌ام؛ و این تنهایی معنایی شاید غریب باشد برایتان.
یک وقتی فکر می‌کردم تنهایی چه‌رنگی است و حالا رنگ‌ش را با قلبم می‌بینم.
این روزها، از همان‌ها که زمانی «دوست»، «آشنا»، «همراه» ، «نویسنده»، «شاعر» ، «نویسنده» و ... نام‌شان داده بودم توی دفترچه‌ام، کسی نمانده دیگر در این حوالی.
گروهی به جرم اینکه ناشر کتاب‌هایی شده‌ام که دوست‌شان ندارند، یادم آزارشان می‌دهد.
گروهی گمان‌شان این شده که او از آغاز هم آدمی فرهنگی نبود و یک‌کاره، افتاده بود توی گود و برحسب اتفاق، دو سه‌تایی هم داستان نوشته بود و ...
گروهی ناراحتند کسی که روزی می‌خواست خودکشی کند، حالا چرا مانع خودکشی دیگران شده و نوشته‌هایشان را چاپ می‌کند.
گروهی از اینکه نگذاشتم، دفتر کارم، پاتوق‌شان بشود، هزار لیچار بارم می‌کنند اینجا و آنجا و ...
گروهی از اینکه به التماس‌شان نیفتادم که شاهکارشان را بیاورند و روابط‌عمومی‌شان بشوم، عصبانی‌اند.
گروهی‌شان زمانی زور زدند بگویند فلانی دولتی است، بعد آدم فرستادند و دیدند که فلانی، فراوان فراوان کتاب بلاتکلیف مانده در ارشاد دارد و کتاب‌هایی هم غیرمجاز ...
گروهی‌شان زور زدند بگویند فلانی عامه‌پسند چاپ‌کن است و بعد دیدند کفه ترازوی ادعای‌شان خیلی سبک‌تر از حرف ِ‌ سبک‌شان شده ...
گروهی‌شان گفتند فلانی با حمایت است که کار می‌کند و لابد وام‌های کلان و بهمان ... بعد گاهی آمده‌اند در کنارم چایی خورده و فهمیده‌اند از دار ِ دنیا، فقط دارم به «تنهایی»‌ می‌رسم.
گروهی‌شان از اینکه دیده‌اند پیراهن و شلوار ِ وقت مدیر بودن و نویسنده بودن و کارگر بودن و کتاب‌فروش بودن و سخنران بودن و معلم‌بودنم،‌ همیشه یکی‌است، اخم کرده و مسخره‌ام کرده‌ و می‌کنند که او از ما نیست.
اگرچه از آغاز می‌دانستم اگر بخواهم خودم بمانم، به چنین روزهایی می‌رسم اما ...
من هم اما آدمم.
من هم گاهی گریه می‌کنم.
حتی اگر دخترم، دانه‌دانه‌هایش را پاک کند و خودم را گول بزنم که این‌ها مرواریدند دخترم!‌ گردن‌آویزند دخترم!
اما می‌دانم این روزها می‌گذرند.
و اگر زنده بمانم، خواهم دانست چه خواهم شدن‌ها ...
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com