تادانه

این‌روزها
سال 78 هنوز چند ماهی از استخدامم در روزنامه «انتخاب» نگذشته بود که دیدم دارم در باتلاق خبرهای بد «افغانستان» و «عراق»‌ و «فلسطین» خفه می‌شوم. کارم مونیتور تلویزیون الجزیره و شبکه‌های ماهواره‌ای عربی بود و ترجمه خبرها و گفتگوها وتحلیل‌هایشان؛ البته سیاسی و بین‌المللی. چند بار قصد کردم بیرون بیایم، یادم نمی‌رود دوستان نزدیکم گفتند «بمان! داری برای خودت یک‌پا کارشناس می‌شوی در حوزه جهان عرب.» ماندم و ماندم و قلبم تیره شد و بارها و بارها به تهوع رسیدم؛ پوشش خبرهای حمله آمریکا به افغانستان و حمله آمریکا به عراق، مثلا از فعالیت‌های آن دوره شد.
بعد سال 81 از «جام‌جم» سردرآوردم و ترجمه را رساندم به بخش فرهنگ و ادبش، اما همچنان سایه شوم آشنایی با افغانستان و عراق و فلسطین، از سرم کنار نمی‌رفت. باز نشاندندم روی صندلی مترجمی عربی و باز جنگ و مرگ و خون و خونریزی و قتل و جنایت. جنگ 33 روزه لبنان و جدایی فتح و حماس و ترور رفیق حریری و ...
بعد سال 85 به روزنامه «همشهری» رسیدم، مدتی صفحات گردشگری «همشهری امارات» را درآوردم تا گفتند کنارش چون عربی می‌دانی و آشنا هستی با احوالات سیاسی افغانستان و عراق و فلسطین، بمان و بین‌الملل را هم پوشش بده.
از روزنامه‌ها دوری کردم که خبر نبینم. خبر نشنوم. خبر نخوانم. خبردار نشوم.
سال 87 کاری را شروع کردم که کار خودم باشد. کاری که به جای ده نفر هم شده، کار کنم اما کار باشد.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت که رسیدیم به این روزها.
روزهایی که دوست ندارم با هیچ‌کس صحبت کنم. دوست ندارم همکار ناشری زنگ بزند. دوست ندارم با کتاب‌فروش‌ها حرف بزنم. دوست ندارم از چاپخانه زنگ بزنند. دوست ندارم قیمت جدید کاغذ را بشنوم. دوست ندارم به حروفچینی بروم. دوست ندارم به شماره حسابم نگاهی بیندازنم. دوست ندارم ببینم بدهکاری‌ها دارند، ایران را زمین‌گیر می‌کنند.
دوست دارم زود از این خواب و این کابوس بیدار بشوم؛ اما لطفا کسی خبردارم نکند؛ همین.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com