تادانه

امروز روز تولدش است و ...


عکس اختصاصی تادانه

هنوز ربع ساعتی از زنگ زدن «مهرافروز» نگذشته که می بینمش از پس پنجره مسنجر. مهرافروز زنگ زده بود که به رسم سالیان قبل دعوتم کند برای جشن تولد «محسن» همسرش و دوست خوب سالیان دور و دیر و نزدیکم. (قبول کنید سال اول برای محسن غافلگیرکننده بود و نه دیگه مثلا امشب.)
به مهرافروز گفتم (مهری حُکم ِ خواهرم را داشته در این دو دهه گذشته در تهران): مهری جان! می دانی امروز عروسی پسرعمویم هست و دعوت نامه را به احترامم از قزوین کوبیده اند و آورده اند به تهران و نمی رسم بروم به جشنش. بعد صبح مادرم زنگ زد که بیا پسرم! گفتم نمی رسم. نمایشگاه کتاب نزدیک است و پیرِ پدرم درآمده. بعد پدرم زنگ زد که بیا پسر! گفتم پدر جان، دوست دارم بیایم اما نمی رسم. بعد هم چرا یک ماه قبل اینقدر اصرار نداشتید بیایم برای آمدنم به عروسی دختر عمویم و حالا اینهمه اصرار؟!
مهری گفت: می خواستم امسال جشن تولدش را در کافی شاپ بگیرم اما نشد. بعد از هشت شب هست. لطفا بیا.
گفتم: نمی رسم مهری جان.
هنوز ربع ساعتی از حرف زدن من و مهرافروز فراکیش، داستان نویس هنوز معرفی نشده به جامعه ادبی و همسر محسن فرجی، محسن روشن شد در مسنجرش.
تبریک گفتم: عید تولد شما مبارک!
خودم لحن مسخره ام را لمس کردم. غمگین بود محسن. غمگین بوده محسن این روزها. غمگین نوشتن است. غمگین این روزهاست. محسن ِ من و محسن مهرافروز و محسن ِ ادبیات ما غمگین است. تبریکم را تحویل نگرفت و گفت بخوانمش اینجا.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment