تادانه

محسن فرجی: ایلیا رفت و کمرم شکست!
ماه نشده سه تا شد:
اولی اش مادر هاییده، همسر دوقلوی ایرنا بود. افتاد در حمام و بعد دو هفته در کما ماند و آن وقت رفت.
دومی اش همین سه روز قبل بود؛ از ایلام برگشته بودم. تلفن ها را قطع کرده بودم که به جای آن سه روز بخوابم. ظهر تا سیم تلفن را وصل کردم خواهرم زنگ زد که برادرشوهرش را به بیمارستان امام خمینی تهران آورده اند. هنوز صورتم را نشسته بودم که دوباره زنگ زد؛ تمام کرد.
سومی اش همین الان: محسن فرجی نوشته بود که برای ایلیا دعا کنید؛ صبح امروز دیدم. هنوز به دعا نرسیده بودم که همین الان محسن زنگ زد. وقتی سال ها با کسی زندگی کرده باشی، صدایش برایت لحن دارد. می دانی کی شاد است و کی غمگین. کی کار دارد و کی حرف. کی عصبانی است و کی خوشحال و امشب، صدایش بار داشت. سکوت کرد و سکوت. سکوتی شبیه سکوتِ خرداد 81 که مرگ ِ ساعد را گفت و بعد ترکید بغضش. امشب هم نتوانست. یعنی نتوانسته هیچ وقت خودش نباشد. گفت: «یوسف جان! پسوردم را که داری، برو در غزلداستان بنویس: ایلیا رفت و کمرم شکست. فقط همین.» بعد گریه و گریه و گریه.
عجیب این که هر سه بار با تلفن خبردار شدم. به سیامک نتوانستم چیزی بگویم. تا دو روز نتوانستم به هائیده زنگ بزنم. بار دوم خواهرم گفت و فقط عکس هایی جلوی چشمم رژه رفتند که هشت ماه قبل در روستای هلارود از برادر شوهرش گرفته بودم و آن وقت زنگ زدم به شوهر خواهرم و فقط گوش کردم و گوش کردم و گوش کردم تا آرام آرام گریه کند و ...
امشب محسن را چه کنم؟
آیا فقط یکی تسلیت کافی است؟
کاش هیچ وقت تلفن ها زنگ نزنند.
محسن جان! بلاگفا باز نشد، آمدم اینجا و این دو کلمه را نوشتم. ببخش که بدخط شد.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment