تادانه

یک کتاب تازه

نفس‌تنگ
مجموعه داستان
مهدی مرعشی

نشر چشمه
چاپ اول، 1387

۷۳ صفح، 1500 نسخه، ۱۷۰۰ تومان
شابك: 978-964-362-339-5
تاريخ نشر: 14/10/87


تصادف ... اینجا
سایه‌ها ... اینجا
حضور ... اینجا
ایستگاه ... اینجا
کتابت بهار ... اینجا
کلاغ‌ها و کاج‌ها ... اینجا
سفید در زمهریر ... اینجا
سلام آقای محمود! ... اینجا
آخرین سه‌شنبه سال ... اینجا
درست در ساعت سه نیمه‌شب ... اینجا
گشتی در دنیای شعر محمد مختاری ... اینجا
باید تسلیت بگویم به آیه و مادرش ... اینجا
شعری از گیوم آپولی‌نر ... اینجا
از جنوب غربی ... اینجا

مهدی مرعشی را دوست دارم، بیشتر از بهلول؛ مهدی مهربان‌تر بود؛ چه وقتی که ماکارونی درست می‌کرد با سویا و چه وقتی که جمعه‌ها تنها می شد و می‌خواست حرف بزند و من دوست داشتم اتاقش را در آن سرمای زمستانی که شیشه‌های پنجره ساختمان 6 کوی دانشگاه تهران، نمی‌گذاشتند سوز سرما بیاید داخل ولی آنقدر گرماش شیرین بود که دلت می آمد همان‌جا بنشینی؛ حتی اگر آن هم اتاقی معیوب دیگرشان باشد که یک شب مهدی تعریف می کرد آمده بود گردنش را فشرده بود که برود از اتاق گم بشود.
مهدی و بهلول قبل از این‌که به کوی دانشگاه بیایند، با هم هم‌اتاق بودند در ساختمان سنایی (زیر پل کریمخان) طبقه دو،‌اتاق 202؛ دیده بودم اتاق‌شان را که از کتاب پر و خالی می شد؛ هردوشان زبان و ادبیات فارسی می‌خواندند در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران.
زندگی‌شان چنان ایده‌آل من بود برای خواندن و نوشتن که همیشه آرزوی چنین زندگی‌ای را داشتم.
درس که تمام شد، مهدی برگشت شیراز و بعد اهواز و بهلول هم رفت ساری.
بهلول را خیلی وقت است ندیده ام؛ از سال 77 به بعد. اما مرعشی را زیاد دیدم. اول سال 80 بود که آمد روزنامه انتخاب. بعد من که می دانستم مدام به "احمد محمود" سر می زده ازش خواهش کردم حالا که نویسنده "همسایه‌ها" و "زمین سوخته" نیست، بنشیند دیده ها و شنیده هایش از محمود را بنویسد.
بعد قصه داد برای این که در قابیل بگذارم؛ از آن وقت در کار انتشار کتاب بود و بودنش در شیراز و بعد اهواز و این آخری ها در تهران، تاثیرش را در چاپ دیرهنگام کتاب هم گذاشت.
مهدی دیوانه نوشتن بود؛ هنوز هم هست. ذاتا داستان‌نویس بود. الان هم بگردید می‌بینید در تمام سایت‌های معروف،‌ داستان دارد.

مهدی و سارا و همایون و ماهور حالا خوشحال هستند که بعد از سال ها، اولین مجموعه داستان مهدی مرعشی منتشر شده است.

پساتادانه‌نوشت: راستی یادم رفت از آن پیپ مهدی مرعشی بنویسم که تلخی‌اش هنوز توی کامم هست و آن فلاکس چای که هیچ‌وقت خدا قند کنارش نبود و اغلب ناچار بودی یا با پولک اصفهانی بخوری یا تلخ‌تلخ.
راستی مهدی جان! ببخش با این عجله این‌ها را نوشتم و لینک‌ها را گذاشتم و حتی نماندم تا کتاب را بخرم و عکس جلدش را از کتابلاگ برداشتم و عکسی هم که از خودت گذاشتم مال چهار پنج سال پیش هست (رویش که کلیک کنی بزرگ هم می‌شود)؛ باور کن ذوق‌زده شدم و گویی کتاب‌ خودم منتشر شده است. مبارکت باشه رفیق. امیدوارم 70 کتاب دیگر هم منتشر کنی.
الان دیدم مهدی مرعشی، خودش هم درباره "نفس تنگ" یادداشتی نوشته ... اینجا

Labels: , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment