تادانه

چطور درباره يك "بز" بنويسيم
دوستي زنگ زده بود كه فلاني! تو كه اسمت را نويسنده گذاشتي و وبلاگ هم داري و مدام از سفرهايت مي نويسي و گهگاهي هم معرفي كتاب مي كني، دستت را حسابي رو كرده اي كه زياد اهل كتاب خواندن نيستي؟
پرسيدم: چطور به اين قطعيت رسيدي كه زياد كتاب نمي خوانم؟
گفت: نه كه نخواني، كتاب داستان زياد نمي خواني؟
باز پرسيدم: حالا چطور به اين قطعيت رسيدي؟
من و من كرد و جواب داد: آخه كتاب هاي داستان را كمتر معرفي مي كني.
ديگر نه من چيزي پرسيدم و نه او چيزي گفت.

بعد گذشت تا رفتم كرمان، وقتي كه از متكلم وحده بودن خلاص شدم و جمع شديم دور هم و سوال و جواب برقرار شد ميان مان، يكي گفت: چرا اينقدر تاكيد داريد كه همه مثل شما بروند سفر كه بعد بنويسند؟
گفتم: خب به گمان من آدم با نشستن در خانه و كتاب خواندن، نويسنده نمي شود.
جواني كه شهرتي هم دارد در اين شهر، با توپ پر جواب داد: نه هيچ هم اينطور نيست. من نه سفر مي رم و نه تحقيق مي كنم و اون قدر هم موضوع براي نوشتن دارم كه حد نداره.
اون روز چيزي نگفتم. خيلي حرف ها داشتم بگويم اما بعد گفتم: تو بدين نمط راه بر!

آن وقت مدتي قبل بود يكي ايميل زد و پرسيد فلاني تو براي اين كه داستاني درباره يك "بز" بنويسي، چكار مي كني؟
گفتم: هم مي روم بز را مي بينم. هم كتاب درباره اش مي خوانم هم مي روم ببينم بزشناسي هست كه قبل از من رفته و بزي را ديده و درباره اش نوشته باشد يا نه.

يك سالي مي گذرد از زماني كه دست به كار شدم و به خودم گفتم به هر بهانه اي راهي شهرهاي مختلف ايران بشوم. از اردبيل شروع كردم. دنبال آدمي رفته بودم به اين شهر كه بعد از سه روز پيدايش نكردم اما در عوض با چند كتاب درباره اين شهر برگشتم تهران.
بعد راهي كندوان ِ اسكوي تبريز شدم و ماه بعد به بيرجند رفتم و بعد به آمل و محمودآباد ِ مازندران و بناب ِ آذربايجان و مهاباد و ماكو و جلفا و سراب و آن وقت به لنگرود ِ گيلان و خورگام ِ رودبار زيتون و قم و بعد به ماهان و كرمان و بعد به رودبار و الموت ِ قزوين و بعد به شاهرود و بسطام و خرقان و ...

قرار نيست تمام زندگي ما بسته به كتاب هايي باشد كه منتشر شده اند.
قرار نيست تمام حرف هايي كه بيان مي كنيم نشان از چيزهايي باشد كه خوانده ايم.
قرار نيست به جرم اين كه از اين زندگي سياه، اندك زماني مي بُرّيم و كلمه و كتاب و حضور بزرگان و همه چيز را رها مي كنيم، مجرم شويم به نخواندن و ناداني.
زندگي ما در خيابان هم، تلاش براي دوري از ناداني است.
صبح ها بهترين زمان براي كتاب نخواندن است و اين كه سوار اتوبوس بشوي و فشار بياوري به جمعيت و سرپا بماني و از بالا نگاه كني به آدم هايي كه هر كدام شان نشان از يك زندگي هستند و يك جاي ايران با خلق و خوي متفاوت.
وقتي سر كار مي رويم، همكاران مان را مي بينيم كه هر كدام سلوك خود را دارند و هر كدام به شيوه اي راه مي برند كه مي تواني صبح تا بعدازظهر بنويسي شان در ذهنت و بعد شب پاكنويس شان كني.
بعدازظهرها هم بروي پارك شهرك تان بنشيني و نگاه بكني به پيرمردها و پيرزن هايي كه كتاب هاي ننوشته هستند و آماده اند كه يكي استارت بزند تا چانه شان بجنبد و تو وقت نكني تمام حرف هاشان را به لذت فرو ببري در ذهنت كه بعد شايد جايي بنويسي شان.

حالا سفر و كتاب خواني كه پيشكش تان!

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
سلام و مرسی از تلاشهای شما

Post a Comment