تادانه

من بودم و حبيب و ابراهيم؛ مهدي جليل زاده هست و ماكو و انجمن نويسندگان و ...داستان
من بودم و حبيب و ابراهيم، آن وقت ها ديگر هرمز نبود البت اولش بود اما بعد نورنبرگ گرفتيم و ازش جدا شديم؛ گمانم سال 69 بود چرا كه سال 70 ما سه نفر رفتيم هلال احمر تا نمايش "چهاردستان" را كار كنيم اونا بازي كنن و من مثلا كارگرداني كه بعد با جمشيد شمسي پور آشنا شديم و بعد سال 71 كه رفتيم سينماي جوان تا... اين ها چقدر توي سرم مي چرخند. راستي چند سال مان بود؟ من به زور شونزده هفده ساله بودم و ابراهيم يك سال بزرگتر از من و حبيب يك سال بزرگتر از ابراهيم. چقدر انرژي داشتيم. چقدر داستان مي نوشتم. ابراهيم نمايشنامه مي نوشت و حبيب از طرح هاي داستاني اش مي گفت كه تهديدش مي كرديم اگر ننويسد از او مي دزديم و هنوز هم كه هنوز است طرح دارد و نوشته نه. البته عكاسي را من و ابراهيم پيش از اين كه برويم سينماي جوان از او ياد گرفتيم. حالا كجان؟ يكي توي زندان چوبيندر كار مي كند و يكي توي سپاه قزوين... اي روزگار! از كي باهاشون تماس نگرفتم؟ نمي دانم
***
اين ها را قبلا هم يه گونه اي ديگر نوشته بودم حالا اين بار دليل نوشتنش چيز ديگري است
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment