تادانه

قدم بخير مادربزرگ من بود را فعلا بازخوانی بکنم تا بعد
وقتی که متن حروف چينی شده نسل سوم را به من دادند احساس کردم ديگر که کتابدار شده ام تمام است.

بعد متن حروف چينی شده ی عزيز و نگار را به من دادند و گفتم که ... اما نه واقعا همان وقت بود که احساس کردم درست که نسل سوم حاصل درس گرفتن های من از نويسنده ها بود و حالا که کتاب می شود جالب است و عزيز و نگار حاصل تحقيقی است برای زنده نگاه داشتن داستانی عاميانه اما هميشه فکر می کردم که کاش مجموعه داستانم منتشر بشود تا بتوانم بگويم به خودم در درجه اول که پسر خسته نباشی... اولين داستانم را بين کارم سر کار بنايی در يک ساختمان نيمه کاره در تابستان سال۱۳۷۰ نوشتم به اسم شادالله و حالا که ۱۳۸۲ هستيم....

نمی دانم چقدر می تواند برای من نوعی لذت بخش باشد که متن حروفچينی شده مجموعه داستانم را امروز ناشرم افق به من داد که آخرين نگاه را خودت بينداز تا برود برای آخرين مرحله چاپ که قدم بخير مادربزرگ من بود شهريور ماه منتشر بشود.... لذت بخش است...

اين کلمات خودشان می آيند چون که داستان های ديگرم هم منتظر چاپ قدم بخير مانده اند تا بروند دنبال ناشر و .... راحت راحت ... وقابيل هم بود... يه دیپلمه توی حمالا... من و ابوالعلا... قالتاق شغل روز را انتخاب می کند و .... داستان های .... راستی حسن مهاجر و ميزرا عليخان هم هستند .... کاش....

کاش می تونستم کمی وقت بيشتری پيدا بکنم کاش کاش کاش کاش....
قدم بخير مادربزرگ من بود را فعلا بازخوانی بکنم تا بعد

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment