تادانه

خواندن کتاب، خیال آسوده می‌خواهد
يوسف عليخاني:‌ انگار همین دیروز بود که یکی از همان پیرناشران که حالا زنده‌یاد شده‌اند، به من گفت فلانی! اگر می‌خواهی کتابفروشی بزنی، از خیابان انقلاب به بالا بزن. و من دردم گرفت؛ درد جانکاه... که بزرگ‌شده یکی از مناطق شهری بودم که پایین میدان انقلاب را می‌ماند؛ مهاجرنشین و پر از کوچه‌پسکوچه... که خانه‌های 60ـ50متری‌اش تا خرخره از آدم پر بود و اگر همه اهالی کوچه زمانی مثل زلزله درمی‌آمدند، دیگر بنا به آن مثل معروف، جای سوزن‌انداختن هم نبود.
توی خیابان آبشار یا هادی‌آباد و به قول اهالی، «تگزاس‌محله» قزوین، نه آن‌سال‌ها کتابفروشی بود و نه حالا که نیمی از جمعیت این محله مهاجرنشین و شلوغ قزوین به کوثر و مینودر و محله‌های تازه‌ساز شهر رفته‌اند؛ نهایت، باید می‌آمدیم به خیابان منبع آب یا سعدی یا چهارراه نظام‌وفا و سایه یک کتابفروشی را پیدا می‌کردیم؛ گفتم سایه و نه خودش؛ چراکه اینها در کنار لوازم‌التحریری که می‌فروختند، یک تعداد کتاب هم داشتند که سال‌های سال توی قفسه‌‌ها خاک خورده بود و انگار بیشتر برای دکور بودند تا خواندن.
بعد تصور کنید جمعیتی که از خیابان انقلاب به پایین و مخصوصا در محله‌های شلوغ تهران زندگی می‌کنند، چقدر است و به طور مثال در سعادت‌آباد و نیاوران و... چقدر.
یک بار سرانگشتی که حساب کردم دیدم مثلا در خانه‌‌های کوچک محله نازی‌آباد و آذری و... چند نفر زندگی می‌کنند و آن‌وقت نگاهم برگشت به فلان خیابان نیاوران با خانه‌های درندشت‌اش که نهایت 3ـ2 نفر در آن زندگی می‌کنند.
بعد چه اتفاقی می‌افتد که از 80درصد آدم‌‌ها که در میانه‌به‌پایین هر شهری زندگی می‌کنند، بین هر 10هزار نفرشان، یکی کتابخوان می‌شود و بعد از میانه به بالا (هرچه بالاتر می‌رویم هم بیشتر) از هر 100نفر، یکی کتابخوان می‌شود؟ حساب سرانگشتی که چه عرض کنم، ماشین‌حسابی هم هر چه بکنیم، به نتیجه‌‌ای نخواهیم رسید و فایده‌ای هم نخواهد داشت.
یک بار در یکی از فرهنگسراهای جنوب شهر، جلسه‌ای بود و من هم در آنجا حاضر بودم و سیل مشتاقان به کتاب را دیدم. بعد پیش خودم فکر کردم که اینها نه‌تنها مشتاقند به خواندن، چقدر هم نویسنده بالقوه توی‌ اینهاست؛ پس چرا کمتر از میان‌‌شان نویسنده‌ای به فعل درمی‌آید؟ آنها هم که تمام سدها را رد می‌کنند، چند درصدشان اسم می‌شوند؟
حالا چرا اینها را نوشتم؛ در یک‌ ماه گذشته 2 تا ماجرای تکان‌دهنده داشتیم که مردم از خانه‌‌هایشان بیرون آمدند؛ اول زلزله بود و دومی ماجرای اعتراض‌ها. به گفته کتابفروش‌ها، یکی‌دو هفته رسما نشستیم و کسی وارد کتابفروشی‌ها نشد؛ آن چند نفری هم که آمدند و خریدکی کردند، خودشان گفتند دل‌ودماغ خواندن ندارند.
همه اینهایی را که می‌نویسم، برای خودم سؤال است؛ والله اگر جوابش را می‌دانستم، می‌نوشتم ولی در کشوری زندگی می‌کنیم که خدا را شکر، به زلزله‌ای کن‌فیکون می‌شویم و زار و زندگی‌مان زیرورو می‌شود؛ پس نمی‌شود نسخه آماده به کسی پیشنهاد کرد.
اما در اینکه از آن پیشنهاد آن زنده‌یاد که می‌گفت کتابفروشی پایین میدان انقلاب جواب نمی‌دهد تا این زلزله‌های اعتراض‌گونه، ارتباطی منطقی به اسم پول و رفاه اقتصادی وجود دارد و قاعدتا در کشوری هستیم که کتاب‌نخوانی در خونمان رخنه کرده و کتاب‌نخوان به‌دنیا می‌آییم. پس قاعدتا وقتی اینها نباشد، آرامش خاطر هم نخواهد بود و آرامش خاطر هم که نباشد، بی‌تردید، میلی به کتابخوانی نمی‌ماند.
امیدوارم یک روز در همین ستون بنویسم از بس مردم خیالشان آسوده است و کتاب می‌خوانند همه نویسنده‌‌ها و مترجمان و شاعران و ناشران و پخشی‌ها و کتابفروشی‌ها و چاپخانه‌داران و کاغذفروشان و... کلافه شده‌اند و نمی‌رسند کتاب مورد نیاز مردم را به آنها برسانند و به همین دلیل، دست‌به‌دامان خارجی‌‌ها شده‌اند تا به ایران کتاب وارد کنند و واردات این حوزه هم رونق گرفته است. آمین.

روزنامه همشهری دو | چهارشنبه ۲۷ دی‌ماه ۱۳۹۶

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment