تادانه

پیله تنهایی عشق
این‌روزها حوصله هیچ‌کاری را ندارم؛ نه چکش‌کاری نهایی «بیوه‌کُشی» و نه ادامه‌ی نوشتن رمان «مهاجران» و نه ...
شروع کرده بودم به خواندن «هزار افسان» بهرام بیضایی، چشم‌هام کلمه‌ها را شخم می‌زدند اما تخمی کاشته نمی‌شد توی ذهنم؛ رهایش کردم تا به وقتش.
میلی هم به بازگویی گرانی قیمت کاغذ ندارم و آمدن این همه رمان و کتاب به آموت و بلاتکلیف ماندن‌شان برای تایید و بررسی ...
دوستان زیادی با اس‌ام‌اس و ایمیل، پُرسان ِ احوال ِ تادانه بودند و کم‌کاری‌اش که ممنون‌شانم و خسته‌ام که بنویسم.
از چه بنویسم. بنویسم که دشمن مشترک نابودی ایران، به پا خاسته و من اینجا بنویسم چکار دارم می‌کنم و دل ِ دو آدم دیگر را به درد بیاورم که کاری نمی‌کنند؟ همان‌ بهتر که فکر کنند من هم مثل آن‌ها شده‌ام و دستم به کاری نمی‌رود. این‌روزها صحبت از این است که قیمت‌ ِ همه‌چیز صعودی بالا می‌رود و دو روز دیگر ممکن است همه‌مان آرزوی قمقمه‌ای زندگی کنیم برای ماندن و آن‌وقت هنوز اندر خم ِ پس‌کوچه‌ایم که فلانی عامه‌پسند می‌نویسد (بدون اینکه بخوانیم و ببینیم چه مزخرفی نوشته)، فلانی عامه‌پسند چاپ می‌کند (چرا چاپ می‌کند؟)، حق من فلان جایزه بود، فلانی نویسنده فلان وبلاگ است و فلانی می‌خواهد فلانی را تیر کند فحش بدهد و بازار کتاب خودش را گرم کند و ...

حوصله هیچ‌کدام این‌ها را ندارم و کم‌کم دارم جایم را می‌اندازم رو به قبله؛ این قمقمه دیگر آبی ندارد برای زندگی.

فقط امروز با خواندن یک بند از این گفتگو، دوباره نشستم اینجا که یادم هست وقتی این نویسنده آمد آموت، شنیدم با سرطان مبارزه می‌کند؛ اصلا دلیل نوشتن رمانش هم همین‌ بوده. بعد شد مثال من در کلاس‌های داستانم؛ اینجا و آنجای ایران: «فکر کنید وقتی ندارید برای ماندن، چی می‌نویسید آن‌وقت؟»

وی افزود: نوشتن این رمان مصادف بود با شروع بیماری سرطان در من، اما نوشتن این رمان به من کمک کرد تا بتوانم در درون خودم هم کنکاش بیشتری بکنم و این قدرت درونی را برای مخاطبانم در قالب این رمان بازسازی کنم.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment