تادانه

کلمات هم خواب بودند ...
چهارشنبه بعدازظهر راه افتادیم؛ ساعت 2 بعدازظهر.
الان برگشتیم؛ ساعت 4 بعدازظهر دوشنبه.
با انگشتام می‌شمارم؛ چهارشنبه. پنجشنبه. جمعه. شنبه. یک‌شنبه. دوشنبه.
اگر چهارشنبه و امروز را هم حساب نکنم، چهار روز تمام در خواب و بیداری گذشت.
نه کتابی برده بودم برای خواندن و نه دسترسی‌ای به اینترنت داشتم و نه دغدغه‌ی کار و نوشتن و ... بود.
از صبح پنجشنبه رفتم به باغ آقادایی که بیرون شهر «بناب» توی موستان ناپیداست و تا دیروز غروب همان‌جا بودم؛ شب‌ با صدای شغال‌ها خوابم می‌برد و صبح با سروصدای قل‌قل سماور آقادایی بیدار می‌شدم، صبحانه می‌خوردم و موکت کهنه‌ای برمی‌داشتم و سایه درختی پیدا می‌کردم و باز می‌خوابیدم تا دوباره بشنوم؛ «هارداسن اوغلان؟»
و باز جاده‌ها برمان گردانند به شهر؛ به شلوغی و می‌دانم باز خیلی زود یادم می‌رود روز آخر لونه‌ی دارکوبی را پیدا کردم که صدای جوجه‌هاش جاری شده بود توی تن ِ درخت ِ‌بید. یعنی دارکوب می‌ماند تا دوباره‌ی دوباره؟
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment