تادانه

یادداشتی از «سودابه تندرو»
همه ماجرا از یک تکه کاغذ شروع شد که روی آن ده ، پانزده تا عدد نوشته شده بود و اسم و فامیلی نا آشنا. برادرم وقتی این تکه کاغذ را به من داد ، گفت: «12 هزار و پونصد تومن رو به این کارت منتقل کن. یه هفته ده روز دیگه هم 3 جلد از کتاب "آوه" دستمون می رسه.» به او گفتم: «چرا این همه عجله! من ماه دیگه به مشهد میرم و کتاب ها رو با کمتر از این پول تهیه می کنم .» اما قبول نکرد. او اصرار داشت هر چه زودتر کتاب ها به دستش برسد و ...

اما نه، این اول ماجرا نبود. راستش این قضیه از وقتی شروع شد که معرفی کتاب "آوه ؛ دومین کانون تشیع در ایران" را در تادانه خواندم و در باره آن با یوسف علیخانی گپ و گفت داشتم. به او گفتم "آوه" زادگاه پدر و مادر من است و از خوشحالی ام بابت این که سرزمین مادری مرا به روی این نقشه نشانی هست ، برای علیخانی گفتم و هم از او شنیدم که چقدر مردمان آوه با اهل الموت به لحاظ گویشی مشترکات دارند و ...

نه ؛ اصل ِ اصل ماجرا با دیدن کتاب " آوه ؛ دومین کانون تشیع در ایران " شروع شد. یوسف علیخانی وقتی اشتیاقم را از معرفی این کتاب در تادانه دید، کتاب را آورد به "آموت". کتاب را که ورق می زدم چشمم افتاد به واژه "بوبوبو". تا آن موقع نمی دانستم معنی کلمه ای که اغلب مادرم مرا با آن خطاب قرار می داد چیست. در گویش آوه این کلمه به معنی هدهد و شانه به سر است.آن روز گیسوی خاطراتم را به دست شانه "بوبوبو" سپردم. روزهایی که مادرم با دیدن موهای پیچ و تاب خورده و اغلب درهم برهم من ، می گفت : « بوبوءَ ک پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن و یه شونه ای به موهات» تا قبل از این فکر می کردم بوبوءَ ک سنبل آدم های شلخته با موهای آشفته است ؛ در حالی که ...

چه جادویی در "بوبوبو" بود که وقتی برای برادرم تعریف کردم، چشم هایش خندید. شاید او هم سفری کرد به کودکانگی هایش و بعد از یک ساعت تکه کاغذی را به دستم داد با ده پانزده عدد و یک اسم و فامیل ناآشنا.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment