تادانه

شاعری به‌دنبال گم‌شده‌اش در اتاق
شعر برایم از کودکی همراه بوده با لالایی مادرم روی گهواره برادرانم و چهچه پدرم هنگام آبیاری یا برداشت گندم و جو که دیم می کاشت.
شعر برایم آوازهای گروهی ِ شاگردان ِ پدربزرگم بوده که وقت نمدمالی تا ده خانه آن طرف تر می رفت و تمام پرزهای حلاجی نشده را به جنبش می آورد.
شعر برایم صدای کشکرتی (زاغچه ای) بوده روی درخت های تبریزی و قژقژ سارهای درخت های توت و تادانه.
شعر برایم آواز رودخانه های سه طرف روستای زادگاهم بود که تا بالای کوه می رسید و کودکی هایم را پر می کرد.
شعر برایم ابر بود و باد و باران و آفتاب و مه.
شعر برایم زندگی بود.

وقتی که کودکی رفت، شعرها کلاسیک شدند و رفتند توی کتاب هایی که باید می خواندیمش. شعرهایی که همه وزن داشتند و باید معنا می کردیم گفته های آشکار شاعر را اما چوب، بالای سرمان بود که بدانیم لغت هایش یعنی چی و شاعر مثلا چه می خواسته بگوید.

تا کتاب ها رفتند لای پرونده های نمره های خوب و بد و آمدم به دانشگاه.
از اینجا شعر معنایی دیگر پیدا کرد که «محسن فرجی» همسفر دیروزها و «ساعد فارسی رحیم آبادی» همسفر رنگ ها، کلمات را دیگرگونه نشانم دادند. ساعد، شعرهای سهراب سپهری را برایم دوست کرد و شعرهای شاملو و اخوان و نیما و ... را همراه. محسن اما جدیدتر آمده بود و نگاهش نزدیک تر بود؛ شعرهای نازنین نظام شهیدی و نسرین جافری و آزیتا قهرمان و ... را دنبال می کرد که لذتی می آورد همراهش.

دیروزها هم رفتند و سال های زیادی فقط همان ها را خواندم و شاد بودم که از بر هستم. شعری از حسین منزوی را «دلم گرفته برایت زبان ساده عشق است/ سلیس و ساده بگویم دلم گرفته برایت» یا حسین پناهی را که «آی پونه! آی پونه! ...»

پارسال بود که دوباره نفس ام رنگ پیدا کرد و چشمانم آبی شدند. این رنگ را مدیون شعرهای «گروس عبدالملکیان» هستم و شعرهای «علیرضا بهرامی». احساس کردم حالا دیگر خود شعرها هستند که آمده اند و نه کسی که بخواهد شعرها را برایم نشانه بگذارد و من ِ ناآشنا با کلمه، خط ببرم و هجی کنم کلمات را و تصویر ببارم و کلمه بیارم.

این ها گذشت و گذشت تا امروز که جمعه باشد و غروبش دلگیر و شانه هایم سنگین و چشم هایم نگران و قلبم آشوب. پاهایم به حرکت درآمد. هدیه ای رسیده بود که باید می گرفتم؛ بی توجه در آغاز.
کتاب را کنار گذاشتم. بعد نگاه کردم به غروب که فصل الخطاب اتصال ِ نور و تاریکی است با خونی که در آسمان کرده است.
کلماتی آمدند کنارم:
«دیگر از من گذشته
خواب خرگوشی دیدن
و دنبال قورباغه ها دویدن
من اینجا گم شده ام
جایی در اتاقم
پشت میز تحریر

دوست دارم از تو بنویسم
خاطره ای در رحم مادرم
و چیزی یادم نمی آید
شاید سفید،
شاید سرخ ...
این جا همه چیز اضافی است
این انگشتان
این خودکار
و موهایی که می ریزد

می گویند آسمان آبی ست
من که باور نمی کنم
باور کنم، من نیستم
گمشده در یک اتاق»

چشم هایم کلمات را می خوردند و پیش می رفتم. شعر بعدی کتاب تقدیم بود برای «آریو» کوچولو:
«همه چیز برای تو
این زمین و پنج قاره ای که از خیالت کوچک تر است
...»

شعر بعدی:
«به زمین فکر می کنم
و لذت یک لیوان چای زیر آسمان
شصت سال پیر شده ام
تا ...»

شعر بعدی:
«امروز روز دیگری ست
برای تو
من
و آن دختری که سال ها
خواب بوسه می دید»

شعر بعدی:
«کاش این اتاق مرکز جهان بود
و گیتار، صدای خدا
جاری می شد از ابرها
روی بام خانه ها
و صورت عابرانی که برای خواب دیدن پیر شده اند.»

هر جای کتاب را که باز می کنم، انگار فالی است برای نیتِ من:
«نقاش می نوازد
نقاش می خواند
چیزی به اسم نقاشی
در صدای تو هست
جاری
چون آب»

و شعرها همین طور تقدیم می شود به «سپیده» و «آریو» و من ِ کلمه باز حسودی ام می شود به شاعر، به سپیده و به آریو:
«همه چیز تمام می شود
و تنها عروسک های تو می ماند
و ماه کوچکی
که در چشم های تو بود»

خدا لعنتت کند «احسان»!
خدا بی شعرت نکند «احسان عابدی»!
خدا بی کتابت نکند «احسان عابدی» شاعر!
و اگر تو همه این کلمات را گفته ای برای امروز ِ غمگین من؛ دعایت مستجاب شد.

و من غرقم حالا، در رودی که «گم شده در اتاق» نام دارد.
و خوشحالم ...
و حسرت به جان ِ کسانی که این مجموعه شعر را ندیده و نخوانده و غروب شان اینطور آسمانی نشده.

* منتشر شده در روزنامه «فرهیختگان» سه شنبه 23 آذر 89 صفحه آخر

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment