تادانه

برای «گرگ‌ها گريه نمي‌كنند»

زنگ که زدند، آقایی گفت یک بسته دارید.
در را که باز کردم نیامد بالا. رفتم پایین. سه چهار پله مانده بود برسم جلوی در که دیدم بسته ای روی پله است و کسی که آمده، رفته.
بسته را برداشتم: «برای سایت تادانه»
گفتم این باید از نشر افق باشد.
همیشه با احترام، کتاب ها را برای تادانه می فرستند.
پاکت را باز کردم. دو رمان برای نوجوانان؛ گرگ‌ها گريه نمي‌كنند و جنگ كه تمام شد بيدارم كن.
اولین بار بود کتاب نوجوان برایم فرستاده بودند. نمی دانستم به چه کار تادانه می تواند بیاید. کتاب ها را دوباره گذاشتم توی پاکت و گفتم شاید یکی از خبرنگارها یا منتقدها یا علاقمندان به ادبیات کودک و نوجوان آمدند، کتاب را می دهم ببرند؛ شاید چیزی نوشتند رویش.
صبح ها کسی نمی آید آموت؛ الان دو ماهی می شود که اگر هم دفتر باشم، می گویم نیستم. عادت داده ام به خودم که نصف روز را برایم خودم و خلوتم و کلماتی که قربانی این کار مدام شده اند، بگذارم که نتیجه خوب هم گرفته ام. اغلب قرارهای کاری را از بعدازظهر تا ساعت هشت شب می گذارم؛ و عجیب اینکه روزی نیست چهار پنج نفر نیایند؛ قدم شان روی تخم چشم های آموت.
القصه: یکی از دوستانی که قرار بود بعدازظهر چهارشنبه قبل بیاید، نیامد. یک ساعتی بیکار بودم. نگاه کردم چه بخوانم که این یک ساعت بگذرد تا نفر بعدی بیاید. دست کردم توی پاکت کتاب های نشر افق. نمی دانم چرا از این اسم « گرگ‌ها گريه نمي‌كنند» خوشم آمد. نویسنده اش «محمدرضا یوسفی» نامی آشناست.
از همان جملات اول یقه ام را گرفت.
جمله اول و خط اول و پاراگراف اول و فصل اول و زمانی به خودم آمدم که دیدم نصف کتاب 104 صفحه ای را خوانده ام. خوشبختانه آنقدر درگیر کتاب بودم که دوست عزیزی که آمده بود برای مشورت درباره ترجمه کتابی، تشخیص داد نباید بیشتر از یک چایی و یک سیگار بماند و زود رفت و بعد تا آخر شب به هیچ تلفنی جواب ندادم و بیشتر از گرگ و روستا و شهاب، عاشق محمدرضا یوسفی شده بودم که عجب نویسنده ای است این مرد!
از شنبه تا الان فکر کنم به ده نفر گفته ام کاش نویسنده های ما بفهمند «آن»ی را که در داستان هایشان نیست و گم کرده اند، در کتابی مثل « گرگ‌ها گريه نمي‌كنند» باید بجورند.
شنبه صبح زنگ زدم به نشر افق. خانم یعقوبی گوشی را برداشت. از تلفن اول صبحی من تعجب کرد. گفتم این کتاب بیچاره ام کرده. با تعجب گفت یعنی چی؟ گفتم اینطور و اینطور. شاد شد و گفت هفته خوبی خواهد بود این هفته که اینطور شروع شده. زنگ زده بودم به نشر افق که شماره نویسنده اش را بگیرم اما نمی دانم چرا نگرفتم اما تردید ندارم بهش خواهند گفت تمام کسانی که اینطور لذت برده اند از این رمان زیبا.
شادم از خواندنش.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment