تادانه

ارتباط موتور و کتاب

هیچ وقت به اندازه این روزها «موتورسواری» نکرده ام؛ نه اینکه موتورسواری بلد باشم، نه. هیچ وقت. یه زمانی، وقتی دبیرستانی بودم و در مغازه ای در بازار قزوین کار می کردم، صاحب مغازه برای اینکه به نقد کردن چک ها و مطالبات برسم، دوچرخه ای برایم خرید که بتوانم یاد بگیرم و یاد گرفتم اما سه ماه تعطیلی زود تمام شد و بعد هم هیچ وقت موتورسواری یاد نگرفتم؛ یه جورایی می ترسیدم خب.
بعد هم زد و سال 82 یکی از ترس های زندگی ام ریخت و گواهینامه رانندگی گرفتم که بعد یک سال نشده، نصف ایران را با ماتیزم دور زدم.
اما هیچ وقت به اندازه این روزها «موتورسواری» نکرده ام.
روزهایی که کتاب دارد آماده می شود، پیک موتوری کارها را می تواند به ویراستار برساند. از ویراستار بگیرد و بیاورد دفتر. از دفتر به حروفچین برساند، از حروفچین بگیرد و پیش نمونه خوان ببرد. نمونه خوان و ...
اما وقتی کتاب مجوز می گیرد، دیگر نمی توان پیک را فرستاد دنبال کار کتاب در لیتوگرافی و چاپخانه و خرید کاغذ و چاپ متن و چاپ جلد و صحافی و ...
این روزها که می رسد، روزی شش موتور (حداقل) عوض می کنم و این می شود که نصف موتوری های تهران در این نزدیک به دو سال، شده اند رفیق فابریکم.
نمی دانم چرا، اما به سرم زده یه موتور پرشی بخرم، از اونا که تا الموت هم بشه باهاش رفت؛ توی شهر هم فقط این موتورهای ها هستند که از یک طرف ده دقیقه ای آدم را می رسانند تا نواب (آن سر دنیا) و تا بهارستان (اون سر دنیا) و تا دفترم (وسط دنیا) و ...
موتور یعنی زندگی.
موتور یعنی عشق.
موتور یعنی نفس.
زندگی من این روزها با عشق، نفس می کشد.
همین.

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment