تادانه

امروز روز تولد «اسدالله امرایی» است
هنوز آن غروب‌های دلگیر و شوق انگیز سال 1375 را در خاطر دارم که بال می‌زدم و بال بال زنان می‌رفتم که برسم به مجله دوران؛ نبش داروخانه راسل- سهروردی جنوبی.
هنوز آن غروب‌ها را به خاطر دارم که همیشه زودانِ زود می‌رسیدم به مجله و اغلب هم «حمید زاهدی» در را باز می‌کرد؛ اولین نفری بودم که رسیده بودم.
هنوز آن روزها را به خاطر دارم که پنجشنبه‌ها غروب، جایی بود به اسم «پنجشنبه‌های مجله دوران» که جماعت داستان نویس جمع می‌شدند آنجا.
با «محمد محمدعلی» مصاحبه کرده بودم؛ اصرار دارم بگویم مصاحبه و نه گفتگو که گفتگو نبود بسیاری از مصاحبه‌های آن سال‌ها و سوالاتی بود مکتوب و پاسخ‌هایی مکتوب تر. محمدعلی یک روز گفتگویش را توی پاکت زد و گفت «می فرستمت پیش شیرزادی. سلام برسون و گفتگو رو بده بهش.»
«علی اصغر شیرزادی» سردبیر مجله دوران بود؛ قبلش «ادبستان» را درآورده بود که هنوزاهنوز دارند حرفش را می‌زنند از بس ادبستان بود.
همان جلسه اول که نشستم روی صندلی‌های ریسمانی خاکی رنگ، شیرزادی و زاهدی دعوتم کردند به جلسات پنجشنبه‌ها.
بار اول که رفتم نشستم روی اولین صندلی که به در خروجی نزدیک بود. آمدند یکی یکی و دوتا دوتا.
این‌ها یادم مانده از آن روزها: علی اصغر شیرزادی – اصغر عبداللهی – حمید محرمیان معلم – محمدرضا گودرزی – اسدالله امرایی – حسین مرتضاییان آبکنار – سیامک گلشیری – حمید نصرتی – حمید یاوری – محمود جوانبخت – محمد بکایی و ....
البته جلسات دیگری هم چندتایی از این‌ها با «هوشنگ گلشیری» داشتند که نمی دانم چرا هیچ وقت جرات نکردم بروم برای دیدنش و نشان دادن داستانی به او.
هر بار بعد از چاق سلامتی و سیگار، مه‌بندانی راه می‌افتاد و داستان خوانی شروع می‌شد و نقدهای جدی و تصور بفرمایید جوانکی 21 ساله شهرستانی، دیلاق و لاغر و خجالتی که من باشم (بدون این سبیل‌ها و این یل و کوپال) رفته باشد و بهش بگویند داستان بخوان!
و بخواند.
و بعد ...
هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم که آنقدر گفتند و گفتند و آن داستان «کورسوی فانوس» را مقایسه کردند با کارهای همینگوی و فاکنر و مارکز و چخوف و ... که سیاهی ‌آمد پیش چشمانم و حس کردم عرق دارد از روی سینه پشمالویم می‌چکد روی ناف تبدارم. یادم هست دستگیره در را دیدم آن روز و خجالت و خجالت که در را باز کنم و بگریزم از ادبیات که جای من نیست و اگر ادبیات این است که این‌ها می‌گویند پس من تا به حال ول معطل بوده ام؛ پیش از آن در قزوین برای خودم معرکه ای گرفته بودم.
اما نشستم.
گفتند و گفتند. شیرزادی دیده بود نخ سیگاری کشیده بودم، مونتانایی تعارف کرد و کشیدم و نفهمیدم که می‌کشم یا می‌خورم.
جلسه تمام شد. گفتند اصغر عبداللهی، کتاب‌هایش را آورده گذاشته در دوران و هر کس می‌خواهد نسخه‌ای بردارد که یادم هست، قصه‌نویسی رضا براهنی را من برداشتم؛ غافل از اینکه شش هفت سال بعدش، ایرنا محی الدین بناب، همسرم می‌شود که چند سالی از بچه‌های کلاس نقد براهنی بود و تمام کتاب‌هایش را ازبر و این کتاب را هدیه می‌دهیم به دوستی دیگر.
چقدر پر حرفی کردم. اصل مطلب اما از اینجا آغاز می‌شود.
بعد از جلسه، دو نفر که دیده بودند احتمالا در آتش جهنم دارم می‌سوزم، نزدیکم آمدند و حرف‌هایی زدند که احساس کنم ادبیات همه آنی نیست که یک ساعت قبلش شنیده بودم. یکی شان حمید محرمیان معلم بود و دیگری اسدالله امرایی.

اسد جان تولدت مبارک.
امروز روز تولد «اسدالله امرایی» است
1 اردیبهشت 1339- صفاییه شهرری

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment