تادانه

از چهارده سالگی می‌ترسم
(مجموعه داستان)
حسن محمودی

نشر چشمه
چاپ اول 1388
تیراژ 1750 نسخه
قیمت 2800 تومان
147 صفحه

زیر شیشه میز محل کار محمد محمدعلی، کاغذی نشسته بود کوچک‌تر از کف دست؛ سال 1375. رویش نوشته شده بود: نشر آسا ... ادامه‌اش هم شماره تلفنی بود و خطی که بعدها آشنا شد برایم؛ خط حسن محمودی.
قبل از این‌که ببینمش، شنیده‌بودمش: از محمدعلی و بعدها از محسن فرجی و کمی بعدتر از علی کلهر. محمدعلی گفته بود: ناشر است، داستان هم می‌نویسد.
محسن فرجی تعریفش را کرده‌بود: پسر خوبی‌یه، نجف‌آبادی‌یه.
علی کلهر در دفتر کارش در اداره تعاون قزوین، کتاب المیرا ... را ورق زده و گفته‌بود: نامرد خوب می‌نویسه.
بعد خودش را دیدم؛ در روزنامه مناطق آزاد.
سرپرست بخش ادب و هنر سپیده زرین‌پناه بود و نیروهایش یکی حسن محمودی بود و یکی محسن فرجی و یکی محمد شمخانی و زهرا حاج‌محمدی و یکی هم ستوان‌دوم وظیفه، راوی این سطور؛ سال 1378.
هم گفتگو می‌گرفتم با نویسندگان ایرانی و هم گفتگو ترجمه می‌کردم از نویسندگان عرب و حتی رمان‌نو فرانسه. به حسن تحویل می‌دادم که سر ماه حق‌التحریرش به دادم برسد در دوره زیر پرچم بودن.
حسن محمودی و محسن فرجی و محمد حسینی در هنرستان ادبیات داستانی حوزه هنری به مدیریت جواد جزینی، داستان درس می‌دادند. رضا نجفی و احمد غلامی را هم اولین بار همان‌جا دیدم و لیلا اسدیان را. جمع جمع‌وجوری بود. یادم هست حسن محمودی داشت روی داستان‌های قرآن کار می‌کرد. محمد حسینی هم. بعد این جمع کشیده شد به ادبیات داستانی وزارت ارشاد به مدیریت پیروز قاسمی. حسن محمودی، جلسات خوبی گذاشت خبری و داستانی با آدم‌های داستانی؛ خبرهایش باید هنوز اینجا و آنجا باشد.
خانه حسن انتهای آیت‌الله کاشانی بود. خانه‌ای دلباز که درش رو به حیاط دلگشایی باز می‌شد با درخت تنومند کاج. عاشق آشپزی بود؛ مخصوصا وقتی سیب‌زمینی و پیاز در میان می‌آمد. می‌گفت ساعت‌ها وقت می‌گذارد برای پختن غذایش و من البته غذا پختنش را زیاد نگاه نمی‌کردم و فکرم جای دیگری بود. به این فکر می‌کردم که چه نویسنده خوبی است این آدم.
المیرایش را دوست داشتم.
بعد به واسطه حسن با رضا شمسی و مهسا محبعلی آشنا شدم که باعث شد یک‌سالی در آموزشگاهی که مادر مهسا از مدیرانش بود، کار کنم. حسن محمودی اغلب شب‌ها زنگ می‌زند. می‌گفت دارد روی رمانی کار می‌کند که شخصیت‌ اصلی‌اش ماریاست.
ماریایش را دوست داشتم.
بعد به بهانه گربه محسن فرجی و مهرافروزخانم هم شده، به اتاق رو به حیاط حسن می‌رفتیم. نامرد نمی‌دانم چکار کرده‌بود گربه را که فقط می‌گفت: با گربه‌ نره‌ی همسایه روهم ریخت و رفت.
بعد دیگر کمتر دیدمش؛ آدم و حوا آمده بود و قابیل من هم زاییده شده بود.
آن‌وقت قدم‌بخیر ... من درآمد و حسن از اولی‌ها بود که رویش نقد نوشت در روزنامه شرق و بعد در نمایشگاه کتاب در غرفه نشر افق برایش حرف زد.
بعد یکی از زن‌ها دارد می‌میرد حسن منتشر شد و گفتگویی با او کردم برای روزنامه جام‌جم.
سفر فراموش ناشدنی‌ای هم به بندرعباس داشتیم سال 82 و دیگر ندیدمش.
دوری‌ همیشه دوستی نمی‌آورد. مهر و محبت‌ها کم شد. آخرین بار تارایش دو ساله بود که دیدم‌شان؛ هم تارا و حسن و همسر مهربانش، آزیتا خانم را.
حسن محمودی در وارد کردن «کلاغ»ها با این تعداد زیاد در داستان هایش رکورددار است و شاید یکی از دلایلی که داستان هایش به دلم می نشست همین اصرار بر چیزی است که در شعر سهراب آشکار است: «چرا در قفس هیچ کس کرکس نیست».
داستان های حسن محمودی با زبانی روایت می شوند که صمیمی است و به همراه پس زمینه ها وارد آن بخش از دنیایی می شوید که به کودکی نویسنده ارتباط پیدا می کند. جدا از چند داستان که محمودی تلاش دارد داستان به اصطلاح پسمدرن بنویسد، وقتی از نجف آباد و آدم هایش می نویسد، داستان هایش فراموش ناشدنی و خواندنی می شوند.
همه‌جا از داستان‌نویسی به نام حسن محمودی اسم برده ام که برخی، وبلاگ‌بازش می‌دانند و عده‌ای روزنامه‌نگار جنجالی. اما من داستان‌هایش را دوست دارتم و حالا هم مدافع سرسختش هستم. این چند سال گذشته هم (شش سال گذشته) چند باری هم در روزنامه شرق و در کنار مهدی یزدانی‌خرم و محسن آزرم و خانم نصیری‌ها و احمد غلامی دیدمش فقط و شنیده ام این روزها بخش ادبیات روزنامه فرهیختگان را اداره می کند و تردید ندارم مثل همیشه در کارش موفق است.
همان دوری‌ها شاید باعث دلخوری‌هایی شد در دوره انتشار اژدهاکشان و بعد البته باز حسن شد همان حسن‌بابای ادبیات نسل جدید.
شنیده‌ام در «از چهارده سالگی می‌ترس» داستانی دارد که نگاهی هم داشته به میلک و اژدهاکشان؛ که خوشحالم کرده اما هنوز به قول قزوینی‌ها کونجه‌کاوی نکردم کجاست و شاید بگردم و پیدایش کنم و همین‌جا لذت ببرم از نگاهش و متاسف شدم وقتی فهمیدم داستان ایوب را که تقدیم هم شده به این قلم، اجازه انتشار نداده اند.
چقدر حرف دارم از حسن محمودی که بعد از چند سال امشب غروب دیدمش جلوی در خانه‌ام و بوسیدمش که دیگر از چهارده سالگی‌اش نترسد.

پساتادانه نوشت: پیش از این‌که این یادداشت عزیز را در تادانه منتشر کنم زنگ می‌زنم به حسن محمودی. می‌گویم حسن جان! تلفن ما قطع شده امشب. بگذار حداقل تا فردا که منتشرش می‌کنم برای خودت بخوانم.
می‌خوانم و می‌خندد و خوشش می‌آید برای این همه خاطرات فراموش شده. بعد می‌گوید: «نمی‌گویم کجای کتاب هستند میلکی‌ها اما برایت می‌خوانم.»
و می‌خواند: «با دسته‌گلی از تهران راه می‌افتیم، می‌رویم شمال. از قزوین که رد می‌شویم ترافیک است. دوازده خانوار باقی‌مانده در روستای «میلک» کنار اتوبان ایستاده‌اند. دست یکی از پیرمردها دو انار است. انارها را نمی‌فروشد. آلوشا بدجوری هوس انار دارد. میلکی‌های قدبلند چهارشانهب ا سبیل‌های پرپشت منتظر مینی‌بوس هستند که سر وقت نیامده. چو افتاده در میلک که اژدهایی کوه‌ها را خط انداخته تا برسد به مردم. خبر را حضرتقلی سوار بر گاوش می‌آورد. چشم‌شان آب نمی‌خورد که از پس اژدهایی که حضرت‌قلی خبرش را آورده برآیند. آلوشا به مرد انار به دست می‌گوید اگر دانه‌ای از انار میلک را از زن حامله دریغ کند، هیچ‌کدام از ساکنان میلک خیر نخواهند دید. قدم‌بخیر میلکی هر دو انار را از چنگ مردش درمی‌آورد و به آلوشا می‌دهد. آلوشا انارها را می‌دهد به شاگرد راننده. و آدرس جایی را که باید پیاده شویم به او می‌دهد. پلیس‌راه لوشان سربازی بالا می‌آید. یکی از انارها را از جلو شاگرد راننده برمی‌دارد. کاشف عمل‌ می‌آید سرباز پسر حضرت‌قلی است. اول منجیل ...»
بعد هم می خندد و می گوید: «هنوز باور نمی کنی از میلک نوشتم؟»
می گویم: «دروغ چرا، نه.»
می گوید: داستان آخر کتاب. صفحه 142.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment