تادانه

سه تصویر
یک: صبح، بالاخره تونستم تمام کتاب‌هایی رو که توی صحافی مونده بودن، بیرون بکشم و بیارم انبار. خیس عرق رفتم روی مبل، ولو شدم که یکی از پخشی‌ها زنگ زد:‌ سلام آقا علیخانی!
- سلام.
- نشر آموت، کتابی درآورده به اسم "بیوه‌کشی"؟
- بله.
- پس چرا به ما نمی‌دین؟
- چشم. امروز براتون می‌فرستم.

دو: غروبی، رفتم کتابفروشی ققنوس تا کتابی را که آقای رجب‌زاده (از مدیران کتابفروشی امام مشهد) در گروه کتابفروشی در تلگرام معرفی کرده بود، بخرم. نداشت. رفتم از اختران پرسیدم. داشت. تازه داشتم می‌اومدم بیرون که یکی از دوستان کتابفروش و ناشر منو دید که خوشحال بودم از پیدا کردن اون کتاب، شیطنت آمیز گفت: خدایش چی خریدی؟
- یه کتاب.
- اون کتاب چیه. تو مرموزی. معلوم نیست چه نقشه‌ای توی سرت هست با خریدن این کتاب.
- چه نقشه‌ای مرد مومن؟
- صداش سال دیگه توی غرفه‌ات در نمایشگاه کتاب تهران درمیاد.

سه: توی اتوبوس سرم به اون کتابی بود که خریده بودم و داشتم می‌خواندم و از یه طرف هم چشمم پیلی پیلی می رفت و چشمام قرار نداشت. توی خواب و بیداری شنیدم دو نفر دارند صحبت می‌کنند: اون کتاب «خانه کاغذی» رو حتما بخوانید. ترجمه‌ی آموت خیلی بهتره. خوارک ِ آدمای خوره‌ی کتابه. کتابی ندیدم این قدر دلنشین از فضای این همه کتاب و نویسنده. حتما بخوانیدش.
سرم رو چرخاندم ببینم صدای کیه. دو نفر بودند. مردی جوان و عاقله‌مردی. مرد گفت: اسمش رو دوباره می‌گین.
- خانه کاغذی. نشر آموت

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment