تادانه

این روزها
روزهایی بود که تازه سرباز شده بودم و فکر می‌کردم این‌ روزها یک‌روزی به دردم می‌خورد در نوشتن.
روزهایی بود که تازه خانه مجردی گرفته بودم و با نان و پیاز و تخم‌مرغ سر می‌کردم و فکر می‌کردم این‌روزها یک‌روزی به دردم می‌خورد در نوشتن.
روزهایی بود که فرار کرده بودم از مردم و در روستاها آداب و رسوم و قصه‌هایشان را جمع می‌کردم که فکر می‌کردم یک‌روزی این روزها به دردم می‌خورند در نوشتن.
روزهایی بود که دور ایران سفر می‌کردم و فکر می‌کردم این روزها یک‌روزی به دردم می‌خورد در نوشتن.
روزهایی بود که ...
روزهایی هست سخت‌روزهایی این روزهایم. روزهایی است که شب از روز ندانم و روز از شب. تهران باشم هزارپا هم که باشم، پا کم می‌آورم برای سر زدن به پخش و انبار و چاپخانه و لیتوگرافی و صحافی و ارشاد و دفتر و حروفچینی و نمونه‌خوانی و شورای انتخاب کتاب و ... تهران که نباشم، در نمایشگاه کتابی در شهری، صبح را شب و شب را صبح می‌کنم که ...
نه؛ دیگر فکر نمی‌کنم این روزها یک‌روزی به دردم می‌خورند در نوشتن. این روزها، مثل همه روزها هستند و فقط منم که قانع شده‌ام به این زندگی بدون کلمه. به دوری از آدم‌هایی که عمدی داشتم به دور شدن ازشان. به تنهایی خو کردن را دوست داشتم؛ حالا عادتم شده و شادمانم که هنوز زیر زالزالک‌درخت روستای زادگاهم، جایم را نگرفته‌ کسی؛ کنار امامزاده.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com