تادانه

عیددیدنی در باغ کتاب مهربناب

آذربایجان شرقی - بُناب - خیابان امام - کوی سعدی

روز اول و دوم به دید و بازدید در میان فامیل در قزوین گذشت و سوم به راه و چهارم و نیمی از پنجم به دید و بازدید در میان فامیل در بناب (یا به قول مردمش: بیناب).
در نیمه دوم روز پنجم فروردین مطابق معمول تمام این 12 سال گذشته، وقتی می‌رسد که دستم را توی جیبم بکنم و قدم بزنم در کوچه پسکوچه های بناب که همیشه حسرت ندانستن زبان ترکی، آزارم می‌دهد که کاش می‌دانستم این زبان جادویی را.
از کوچه پسکوچه‌ها می‌رسم به کافی‌نتی در نزدیکی دانشگاه آزاد بناب. چک کردن ایمیل و سر زدن به تادانه، کار ده دقیقه است. بعد می‌پرسم وی‌پی‌ان یا ف‌ی‌ل‌ت‌ر‌ش‌ک‌ن دارد یا نه که می‌گوید نه و می‌آیم بیرون.
پنجم فروردین شده روز شنبه و شنبه یعنی آغاز دوباره برای مغازه‌ها و می‌افتم توی خیابان امام و بعد کوی سعدی و بعد می‌رسم به کوچه‌ای که سال گذشته با «نیما سعید» دوست فیس‌بوکی‌بنابی رسیده بودیم به آنجا و تعطیل بود.
کتابفروشی فرهنگسرا بسته است. بعد در همان فاصله چند دقیقه‌ای که دارم از پشت شیشه به کتاب‌ها نگاه می‌کنم، در باز می‌شود. جوانی است مسلط. اجازه می‌گیرم و کتاب‌ها را نگاه می‌کنم. کتاب‌های زیادی می‌خرم. وقت خداحافظی، جوان می‌گوید کتاب‌های دست‌دوم و قدیمی‌شان آن طرف است و اشاره می‌کند به در روبروی کتابفروشی.
وارد می‌شوم. اول سیلی از رنگ آبی می‌بینم و کتاب‌های درسی در حیاط باز که سردم می‌شود از حس باران و خیس شدن این‌همه کتاب.
بعد دری را باز می‌کنم و می روم میان باغی که پر از کتاب است. هر نوع کتابی که فکرش را می‌کنم در میان کتاب‌ها یافت می‌شود؛ از ایران‌شناسی گرفته تا ادبیات. از مذهبی گرفته تا فرهنگ مردم. از رمان گرفته تا مثل. از درسی گرفته تا زبان‌شناسی ...
به خودم که می‌آیم سه ساعت گذشته و از خانه خاله زنگ زده‌اند که کجا گم شده‌ام و من می‌گویم در یک کتابفروشی که در تمام این سال‌ها که به بناب آمده‌ام، درش به رویم باز نشده بود.
فروشنده که مردی است میانسال، ازم می‌پرسد: کجایی هستی؟
جواب می‌دهم: بنابی.
می‌خندد و می‌گوید: گفتم کجایی هستی؟
جواب می‌دهم: مگر نمی‌گویند زن از هرجا گرفتی، همان‌جایی هستی؟
و بعد می‌گویم همسرم «محی‌الدین‌بناب» است و شروع می‌کند به حدس زدن و بعد وقتی می‌فهمد «مهدی محی‌الدین‌بناب» پدر ایرناست، از جا بلند می‌شود و ...
شماره آقای محی‌الدین را می‌گیرد و همان جا زنگ می‌زند و برای بعدازظهر قرار می‌گذارد؛ قراری که باز گشت و گذاری دو سه ساعته برایمان می‌آورد.
آقای «عباسقلی کاظم‌نژنداصل» مدیرمسوول و صاحب‌امتیاز هفته‌نامه «مهر بناب»، فرهنگی بازنشسته است. از اعضای اولین دوره شورای شهر بناب بوده است. آنقدر با عشق از کلمات آذری و خود کلمه «بناب» یا درست‌تر بگویم «بیناب» می‌گوید که آقای محی‌الدین بلند تحسین‌اش می‌کند.
توی راه برگشت، به شناسنامه هفته‌نامه مهر بناب نگاه می‌کنم و می‌بینم خانواده‌ای فرهنگ دوست و اصیل، نام این شهر را بزرگ و بلند می‌خواهند. توی دلم سبز می‌شود و بال بال می‌زنم که زودتر شهریور برسد و فصل انگورچینی و باز برگردم به باغ بهشتی عباسقلی و فرزندانش.
پساتادانه‌نوشت: آنچه خواندید رپرتاژ آگهی نبود و خدا وکیلی یک‌ریال هم تخفیف به خود ما که مثلا داماد بنابی‌ها بودیم، ندادند، وای به شما که از شهرهای مختلف می‌کوبید و می‌روید به آنجا؛ البته اگر رفتید و پشیمان شدید، ایمیل بزنید. دوستانی که کتابخانه شخصی‌ام را دیده‌اند، می‌دانند که اغلب کتاب‌هایی که دارم از دست‌دوم‌فروشی‌ها و حراجی‌کتاب‌ها تهیه کردم‌شان و این‌جا جای کاملی بود اما.
























عباسقلی کاظم‌نژنداصل - مهدی محی‌الدین‌بناب


























عباسقلی کاظم‌نژنداصل - مهدی محی‌الدین‌بناب - حسن کاظم‌نژنداصل




























عباسقلی کاظم‌نژنداصل - یوسف علیخانی - مهدی محی‌الدین‌بناب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment