تادانه

یک گزارش نصفه‌نیمه از سفر مشهد

آنقدر خسته‌ام که فکر نکنم به این زودی، بتوانم سرپا بشوم.
آنقدر خسته‌ام که فکر نکنم به این زودی، بنویسم.
آنقدر خسته‌ام که حتا دلم نمی‌خواهد گزارش سفر مشهد را بنویسم.
بنویسم که روز اول ساعت 4:30 دقیقه صبح روز شنبه 10 دی بیدار شدم و 5:30 فرودگاه بودم و پرواز 6:30 و با نیم ساعت تاخیر، ساعت 8:30 مشهد بودم و آمدند و مستقیم رفتیم به کلاس؛ کلاسی با 19 آدم تشنه‌ی داستان.
شنبه و یکشنبه را بکوب رفتیم جلو.
دوشنبه صبح که رفتم سر کلاس، سالن پر پر بود؛ 63 نفر تشنه داستان!
اعتراض کردم به تهران (بنیاد ادبیات داستانی) . گفتند بهشان بگو.
بهشان (به اداره ارشاد مشهد) گفتم. گفتند 19 نفر اول از مشهد بودند و این 63 نفر از شهرهای دیگر خراسان رضوی (درگز و قوچان و بجستان و تایباد و سرخس و ...). ما می‌خواستیم به مرکز (بنیاد ) نشان بدهیم که اگر بودجه بدهید، آدم تشنه زیاد داریم.
این وسط البته آنکه خسته شد، نه آن‌ها بودند و نه این‌ها.
ولی حالا آنقدر خسته‌ام که حتا حوصله ندارم بنویسم، غروب روز شنبه توانستم خودم را به حسین لعل‌بذری و لیلا صبوحی و شرزین و شهرزاد و نهال لعل‌بذری برسانم.
غروب روز یکشنبه با «عماد پورشهریاری» کتابفروشی‌های مشهد را زیر پا گذاشتیم.
غروب روز دوشنبه هم رفتم به آتلیه علیرضا حسین‌زاده؛ آدمی که تردید ندارم نام‌دار خواهد شد.
و به لطف ِ مهدی جهانی، 6 صبح روز آخر هم رسیدم به حرم.
آنقدر خسته بودم که عباس حبیبی بدرآبادی، دوست شاعرم که از اتفاق با هم غروب سه‌شنبه در کنار هم نشستیم در هواپیما، دید که تمام زمان پرواز خواب بودم.
ولی حالا خوشحالم که با 82 نفر تازه‌نفس همراه شدم در داستان و اگر از میان‌شان به تعداد انگشتان یک دست هم شاخک‌های داستانی‌شان حساس شده باشد، راضی‌ام.
همین و تمام
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment