تادانه

یادداشت‌هایی از نوع نزدیک؛ دو
وقتی تو که خبرنگار کتابی، کتاب نمی‌خوانی و کتاب معرفی نمی‌کنی و کتاب نمی‌بینی و ...

دوست شاعری دارم که سال‌هاست از راه نوشتن زندگی می‌کند. یعنی او می‌نویسد و حقوق می‌گیرد. نوشتن داستان و سرودن شعر را گذاشته برای دلش که با خون دل بنویسد و قاطی‌اش نمی‌کند با حقوق روزنامه‌هایی که پول می‌دهند به هر نوشته‌ای جز داستان و شعر.
این دوست شاعرم که روزنامه‌نگار است، سال‌هاست از راه نوشتن یادداشت و نقد و خبر درباره کتاب زندگی‌ می‌کند.
این دوست شاعر که بسیار صادق است و مثل من نیست که در پیش روی شما ادای قدیسان را درمی‌آورم اما دو قدم آن‌طرف‌تر پوست از سر کله شما و تمامی اقوام‌تان می‌کنم با هزار ترفند، چند روز پیش ایراد گرفته بود به آقای «ک» و آقای «ع» که خسته کردید ما را!
ماجرا از این قرار بود که آقای «ک» که دوست بنده هم تشریف دارند از عجایب روزگار، نقدی نوشته بودند بر کتاب بنده که همان آقای «ع» باشم. بنده هم که آقای «ع» باشم، نقدی نوشته بودم بر کتاب آقای «ک» که نویسنده خوبی است. از اتفاق، این نقدها هم به فاصله یک هفته در دو روزنامه پر تیراژ منتشر شد.
این دوست شاعر روزنامه‌نگار صادق ما هم که گویا هر دو را خوانده بود، سردرد کرده بودند و خسته که «بابا هردوی شما قله های ادبیات را فتح کردید!"
این بنده «ع» که خیلی خوشحال شدم و بهانه ای برای نوشتن جستم، سر ضرب زنگ زدم به دوست «ک» که آقای کاف! دیدی چه بلایی سرمان آمده؟
آقای کاف اندکی تمکثمث کردند و بعد زدند زیر خنده. آن وقت گفتند «ای ول!»
بعد بنده زنگ زدم به آقای دوست شاعر روزنامه‌نگار مسوول صفحات کتاب روزنامه فلان و پرسیدم «سلام دوست من!»
دوست من هم جواب داد: «سلام. چیه؟ دلخور شدی؟ به خدا منظورم تو نبودی. بازتاب بیرونی اش برات خوب نیست، براتون خوب نیست.»
اولین کاری که کردم پرسیدم «الان روزنامه‌ای؟»
«بله.»
«کتاب من را داری؟»
«نه.»
«کتاب قبلی‌ام را خوانده‌ای؟»
«تک و توکی دیده‌ام.»
بعد به بنده «ع» که کمی تا حدودی بربخورده بود، به سرعت هرچه تمام‌تر دست یکی «عروس بید» و آن دیگری «اژدهاکشان» و این دیگری «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» را گرفتم و رساندم خودم را به بلوار کشاورز و تقاطع کارگر و جمالزاده و روزنامه ایشان.
ایشان که تعجب کرده بود،‌ فکر کرد رفته ام رو کم‌کنی.
گفتم به خدا نه. اما هم تو را وقت هدر دادم و هم خوانندگان این یادداشت را.
همه این کارها را کردم که بگویم «دوست خوب من!‌ من هم می‌دانم که خوب نیست من مثلا نویسنده بر روی کتاب فلان دوست نویسنده نقد بنویسم و اون نویسنده بر کتاب من بنویسد نقدی و این کار اتفاقا کار کسی مثل تو است که خبرنگار کتابی. اما نشان به آن نشان که کتاب قبلی آقای «ک» چند ماه قبل منتشر شده و نه تو و نه هیچ دوست دیگری رویش چیزی ننوشید دوست من! وقتی جو اینطور بیمار بشود، بیماری بعدی‌اش نمی‌شود همین حال دادن من به آقای «ک» و حال دادن او به من که آقای «ع» باشم؟"
این را گفتم و آمدم بیرون. باقی می‌ماند بقای خواننده‌ها و انصاف این دوست شاعر و روزنامه‌نگار و منتقد و حساس و اهل کتاب ما که ببینم این دفعه مردش هست کتاب‌ها را نخوانده پرت کند در گوشه‌ای یا نه.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment