تادانه

مشدی احمد غلامی میلکی
دانشجو بودم که «مهدی یزدانی‌خرم» که ادبیات فارسی می‌خواند در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، پیشنهاد داد که «یوسف! دوست داری آقای غلامی را ببینی؟ ما جمعه‌ها با هم فوتبال بازی می‌کنیم.» گمان کنم سال 1376 بود که در یکی از روزهایش با هم از دانشگاه راه افتادیم به قصد خانه «احمد غلامی» و رسیدیم به عباس‌آباد و منزل غلامی و مهدی، زنگ زد و خانمی که مهدی گفت مادر آقای غلامی است، گفت نیست.

سرباز بودم که «فرخنده آقایی» نامه‌ای نوشت که « آقای غلامی سلام. آقای علیخانی در تهران سرباز است. ایشان را برای همکاری خدمت شما معرفی می کنم.» این نامه به سال 78 برمی‌گردد؛‌ زمانی که «احمد غلامی» مجله «شباب» را منتشر می‌کرد. نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت این نامه را برای احمد غلامی نبردم.

سال 81 تازه کارم را به عنوان مترجم عربی در روزنامه انتخاب شروع کرده‌بودم که سایت سخن به همت محمد سلیمانی‌نیا و با همراهی فرخنده آقایی، امیرحسن چهلتن،‌ شهریار مندنی‌پور و منیرو روانی‌پور کارش را آغاز کرد و بخش گفتگو را به من سپردند. این گفتگوها بعد از انتشار در ویژه‌نامه شمال و مرکز روزنامه همشهری منتشر می‌شدند. «حسن محمودی» از سایت پرینت می‌گرفت و می‌داد به آقای غلامی که حسن، استاد غلامی می‌خواندش؛ یک‌بار همین موضوع بهانه‌ای شد و به ساختمان آیتک در جردن رفتم و با آقای غلامی از نزدیک آشنا شدم.

بعد همان روز که پیش آقای غلامی رفته بودم، گویی سال‌هاست بشناسدم، پرسید: «یوسف!‌ از داستان چه خبر؟» و من نسخه پرینت گرفته و صحافی شده «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» را نشانش دادم. گفت «بده ما چاپش کنیم.» و کتاب را با اطمینان کامل به او سپردم؛ آن‌وقت‌ها مسوول انتخاب کتاب بخش ادبیات انتشارات افق، احمد غلامی بود.

خیلی دوست داشتم نظرات خودش را بدانم. هیچ وقت نگفت.
وقتی یک‌سالی صفحات ادبیات روزنامه جام‌جم را سرپرستی می‌کردم در سال 82 و 83، بارها نصیحتم کرد که «پسر‍! تند نرو! یک صفحه هم بتوانی به میل خودت ببندی، شاهکار کردی. تند نرو!» اما نشد آنی که غلامی در نظر داشت و بیکاری برایم آورد آن رفتار. وقتی هم بعد از هشت‌-نه ماه برگشتم به جام‌جم‌آنلاین و بعد نزدیک به سه‌سال و چند ماه در آنجا بودم تا رفتن دکتر شکرخواه و بعد نه‌ماهی سرپرستی صفحات فرهنگ‌مردم، خبری اگر از غلامی داشتم همان بود که دیگران داشتند؛ خبرهای روزنامه‌ای.

«اژدهاکشان» را هم به نشر افق دادم که منتشرش کنند اما «غلامی» با واسطه خبرم داد که کتابت رد شده است.
دیگر گذشت تا مدت‌ها بعد یادداشت‌ش را درباره اژدهاکشان خواندم.

عجب مقدمه مفصلی شد این کوتاه‌نوشت مثلا؛ القصه، همه این‌ها گذشت و گذشت و گذشت تا همین ده – یازده روز پیش: یعنی درست روز چهارشنبه 3 تیرماه 88. آقای غلامی زنگ زد.
- سلام یوسف.
- سلام آقای غلامی.
- برای رفتن به «میلک» از کدام مسیر باید رفت؟
اول فکر کردم دارد مسخره‌ام می‌کند و بعد که دیدم جدی است، نشان را آشکار کردم.

و سه ساعت بعد زنگ زد که چای هم خورده در خانه مش صمد علیخانی و دارد به زیارت امامزاده اسماعیل می‌رود و بعد هم ...
خواهش کردم بماند. گفت نمی‌تواند. خواهش کردم: «پس چند تایی عکس از درخت تادانه و نمای عمومی روستا بگیرید که مطمئن شوم رفته‌اید.»

و امروز: جمعه 12 تیرماه 88 همان مسیری را رفتم که سیزده سال قبل با مهدی یزدانی‌خرم رفته‌بودم. عکس‌ها را از احمد غلامی گرفتم که دیگر حالا برای من استاد غلامی نیست، بلکه مشدی احمد غلامی است که می‌توانم بی‌هراسی دور، چشمانش را ببوسم و گوش بسپارم به حرف‌هایش که: «یوسف! میلک را رها نکن! رها نکن میلک را!»






Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment