تادانه

سه رمان ماندگار سي سال گذشته
توي اتوبوس نشسته ام. هدفون توي گوشم هست و آهنگي عربي گوش مي كنم. ناصر جان نصيري زنگ مي زند: آقاي عليخاني ببخشيد اين چند روز مريض احوال بودم نتونستم بيام. فردا هستي بيام آموت؟
حوصله با من نيست. اين روزها كم حوصله ام. آقايان تير خلاص زده اند به لاشه ي نيمه جان نمايشگاه هاي كتاب استاني. برايش توضيح مي دهم از بدحالي ام و اينكه هر وقت خواستي بيا. روزي يك ساعت هم شده خودم را به دفتر مي رسانم (دفتري كه به زودي جا به جا بايد بشود)
نگاه مي كنم به باران پشت شيشه. پيرمرد مودب كنار دستي ام در اتوبوس مي پرسد: كارتان كتاب است؟
سر تكان مي دهم. حوصله حرف زدن ندارم. مي گويد: كارتان چطور كتابي است؟
يكي از گوشي ها را برمي دارم و مي گويم: رمان.
مي گويد: توي اين سي سال گذشته فقط سه تا نويسنده بوده اند كه كارشان را دوست داشتم و به نظرم اسم شان بماند.
كنجكاو مي شوم. آهنگ هندي را خاموش مي كنم و آن يكي گوشي را هم برمي دارم. مي گويد: "چراغ ها را من خاموش مي كنم" زويا پيرزاد را به خيلي ها هديه دادم.
نمي دانم چرا فكر مي كردم اين را بگويد. ادامه مي دهد: "بازي آخر بانو" بلقيس سليماني و "شوهر عزيز من" فريبا كلهر را خيلي دوست دارم و ...
مانده ام خودم را معرفي كنم يا نه ... شتك آب باران به مسافران توي ايستگاه مانده‘ يادم مي اندازد ايستگاه مرزداران است و بايد پياده شوم
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment