تادانه

یک عکس؛ یک خاطره و ...
بعضی خاطره‌ها مثل بعضی خواب‌ها می‌مانند که چه بخواهی و چه نخواهی، گاهی می‌آیند و زندگی‌ات را زیر سایه‌شان می‌گیرند؛ مثل همین «یه لقمه نون».
سال اول دانشکده بودم و دانشگاه روبروی کتابفروشی‌های انقلاب و وقت و بی‌وقت، تماشاچی کتاب‌های پشت ویترین‌های کتابفروشی‌ها. گران بود کتاب و بهترمان بود از پله‌های حراجی‌ها بالا یا پایین برویم که فرعی کتابفروشی‌های انقلاب بودند و هستند، تا کتاب‌های نداشته‌مان را آنجا بچینیم یا نهال‌شان را بیاوریم توی کتابخانه خودمان، به گل بدهیم. یکی از همین گشت‌واگشت‌ها بود که پشت ویترین کتابفروشی‌ای که همچنان هم هست بعد از بازارچه کتاب انقلاب، چشمم افتاد به جلد کتابی که درباره تهیه نان بود.
از آن لحظه تا سه هفته بعد نه چیزی خواندم و نه کسی را دیدم و نه با کسی حرف زدم؛ کتاب‌ها را خواندم و آدم‌ها را دیدم و با فراوان آدم به حرف نشستم، اما خواندن و دیدن و نشستنی که هر کدام‌شان شدند پله‌ای برای نوشته شدن نمایشنامه‌ای که به کاغذ نشست: «یه لقمه نون».
نمایشنامه درباره چند گندم بود که داستان خودشان را از وقتی توی دل خاک هستند، برای تماشاچی می‌گویند با آواز و ریتم و فرم تا وقتی چشم از زمین باز می‌کنند و گندمزار می‌شوند و بعد درو می‌شوند و آرد و ...
آن‌وقت‌ها چهار روز اول هفته کلاس داشتم و سه روز آخر هفته برمی‌گشتم قزوین. دیدار مدام‌مان به جایش بود؛ من و ابراهیم میرقاسمی و حبیب علیمردی. نمایشنامه را توی اتاق امیر (مردعلی) خواندم برایشان و خوش‌شان آمد و ابراهیم شعرهایش را موزون کرد.
بعد پیشنهادش به حسینی، مدیر نمونه‌مردمی رشادت و بعد گروه تئاتر و بعد اجرا و بعد ... که ماجرایش را قبلا اینجا نوشتم؛ نهم مرداد 1387.
این‌ها گذشت تا یک‌ماه قبل از نمایشگاه کتاب امسال. پیامی در فیس‌بوک گرفتم که یکی از بچه‌ها این مطلب را خوانده و تلفن داده بود و بعد پرواز من تا صدایش و بعد رسیدن به شوق.
روزهای شلوغ نمایشگاه کتاب بود و شلوغ‌تر از آن، روز جمعه‌ای که پنج‌پشت ایستاده بودند جلوی میز کتاب‌ها. در میان آن‌همه شلوغی، برقی انگار وصل شد به سرم و نگاهم کاملا فیلمی شد؛ همه در رفت و آمد بودند و تصویرشان محو و یکی محو غرفه و ثابت، نگاه‌مان می‌کرد. به هم نگاه کردیم و احساس کردم خستگی نمایشگاه، جنی‌ام کرده. برگشتم به مشتری جواب بدهم که می‌پرسید: «این رمان درباره‌ی چیه؟»
مغزم کمک نکرد، کلمات را ببندم پشتش که قصه‌اش را تعریف کنم. برق دوباره وصل شده بود. برگشتم. جن خندید. با چشم پرسیدم «شما؟»
جن گفت: «من گاوم!»
یادم رفت آن‌همه جمعیت را. یادم رفت کجا هستم. یادم رفت به 18 سال قبل. به زمستان 1373 و نمایشنامه «یه لقمه نون» و به پسرک کلاس سوم ابتدایی که نقش گاو را بازی می‌کرد و در عین حال در گروه فرم ساز هم بود؛ علیرضا شلویری.
کوتاه گفت که حالا دیگر برای خودش مهندس کامپیوتر شده و کوتاه گفت که آمده غافلگیرم کند با خودش و با این عکس و این بروشور نمایش که تا به حال برای خودش به یادگار نگه داشته بود.
از این نمایش فقط نوار کاستی دارم که یک روی نوار، من و ابراهیم میرقاسمی نمایشنامه را خوانده‌ایم برای اینکه بچه‌ها در جلسات تمرین بشنوند و ریتم بگیرند و روی دیگرش هم اجرای بچه‌هاست با امکانات محدود دبستانی و بدون آهنگ. عکسی نداشتم هیچ‌وقت و حالا این عکس برایم یک دنیاست؛ دنیایی که فقط خاطره‌اش مانده.
و امروز که جمعه است و یک آهنگ عجیبی دارد بیچاره‌ام می‌کند، کلی گریه کردم برای حضور عاشقانه و این را می‌نویسم که بگویم کاش بزرگ نمی‌شدیم؛ همه‌مان!
و اینکه نمی‌فهمیدم یاداشت قبلی را 9 مرداد 87 نوشته بودم و حالا باز مرداد است؛ 6 مرداد 91.


نمایش «یه لقمه نون» نوشته و کار: یوسف علیخانی/ زمستان 1373/ قزوین

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment