تادانه

یک گفتگوی گوگل پلاس‌ی با محمد شریفی

محمد شریفی، نویسنده «باغ اناری» - باغ شازده- ماهان کرمان - 1386/ اختصاصی تادانه

یوسف علیخانی: هنوز در فکر آن کلاغم که ... می‌گوید: برف نو! برف نو! برف نو! سلام سلام ... الان با صدای کلاغ‌های برف گرفته بیدار شدم و بعد هی این شعر آقامون شاملو رو زمزمه کردم و بعد دیدم چقدر این شعر لحن کلاغ‌گونه داره ...
محمد شریفی: سلام یوسف عزیز. خوشا به حالت با برف.
یوسف علیخانی: آقای شریفی خوبم. یه خواب عجیب دیدم. از خواب بیدار شدم. از سرما لرزیدم. بعد رفتم سراغ پرتقال‌های یخچال. کنار شوفاژ و بعد صدای کلاغ‌های پارک روبروی خانه و بعد این لحظه ... عجیب نیست؟ شما چطورید؟
محمد شریفی: خوبم یوسف عزیز. من هم در خواب بیداری می کُشم، در بیداری خواب. برای من هم عجیب بود که در ساعتی که می خواستم بروم و نمی رفتم ، شما را ناگهان دیدم. دلم برایتان تنگ شده بود. شما خوبید؟ چه خوش-هوا شدم که پریباد محمد علی علومی ما منتشر شد. دیروز با او صحبت کردم. شادمان بود. از شادی اش سرور مرا گرفت. اینجا اما فقط صدای بیابان می آید، نه سکوت برف است نه آوای باران
یوسف علیخانی: آقای شریفی نازنینم. به علومی گفتم حالا که شاد شدی برایم دعا کن. گفت چه بخواهم؟ گفتم بخواه که کمتر ناشر باشم و «بیوه‌کشی»ام را به سرانجام برسانم. نگاهم کرد. یعنی دعایم کرد؟
محمد شریفی: آری دعا کرده است یوسف عزیز. در چشمان این انسان زیبا ژرف بنگر. چشمانش ، خود، دعاست یوسف عزیز، و بیوه کشی شما به زودها، نه از نوع زودهای من، به فرجام نیکوی خود خواهد رسید
یوسف علیخانی: راستی ... پریروزها دوست منتقدی از سایت فیروزه آمده بود سراغ‌تان. شادمان بود که باغ اناری را دارد. گفت از نمایشگاه کتاب خریده. گفت آمده‌ام دنبال رمان‌های محمد شریفی. گفتم من هم به دنبالش هستم. رفت. گفت زود دوباره برمی‌گردد. برگشت چه جوابش بگویم؟
محمد شریفی: یوسف جان. برای اتمام شایسته این دو کار، سرانجام سه روز از تدریس دانشگاه را کم کردم. کار ترجمه سرچشمه هم بالاجبار از دوش من برداشته شد. و حالا هر شب تا ساعت شش در درونشان نفس می کشم و هرس می کنم. و گاه که خسته می شوم به اینجا می آیم. به زودی از این شرمساری-به خواست خداوند- در خواهم آمد
یوسف علیخانی: خیلی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم چه هاله مقدسی دارد این محمد شریفی بر سر کلمات داستان‌هایش. گاهی فکر می‌کنم چقدر آدم منتظرند تا با رمان شما، خوشحال بروند توی لاک شان. همیشه فکر می کنم این هاله شما مقدس است به کلمه قسم
محمد شریفی: این از آن حرف هاست یوسف عزیز. من سرگردان بی آشیانه را نه تنها هاله ای مقدس نیست، بلکه غباری نشانۀ قفس است. اینها را که می گویید می خواهم خود را از خود بیرون بیاندازم. این خود بی خود تسخیر شده در هیچ را. نگذارید لطف شما مرا بر من مستولی کند یوسف عزیز.
یوسف علیخانی: از اولین روزی که بهتان زنگ زدم و صدایتان را شنیدم، بیش از هفت سال می‌گذرد. از اولین روزی که کتاب‌تان را دیدم، بیش از 17 سال می‌گذرد. از اولین روزی که نگاه‌تان کردم، بیش از 5 سال می‌گذرد، این ها را به تعارف گفتم؟ هیچ چیز نداشته باشم در این هوای سرد برفی، یک دو زانو دارم برای شاگردی کردن و وقتی به عشق‌تان تا کرمان آمدم، می‌دانستم کجا می‌روم که بعد مرا بردید به آستان حضرت شیخ. به کاشی‌های فیروزه‌ای. به آب روان باغ شازده و ... این بار آخر هم که در «بوج» شب و ستاره‌های روستا را شمردیم. این ها تعارف است؟
محمد شریفی: آنها همه نگاه شما بود. من هیچ نبودم ، هیچ نبوده ام یوسف عزیز. شما شمای زیبای خود را در کلمات و صدای این هیچ می دیده اید. اما بسیار دوست تان دارم. چون برادری که برادرش را. نه آن برادران دیگر. بل بنیامین.
یوسف علیخانی: گاهی دلم برای مادرم می‌سوزد. خیلی سعی می‌کرد مرا پشت دست‌هایم پنهان کند که آسیبی نبینم. اما نشدم آنی که می‌خواست. حالا هم که دیر به دیر سراغی ازشان می‌گیرم. دوست‌تان دارم و منتظرم
محمد شریفی: انتظار را به سر خواهم رساند یوسف عزیز. شب زیبای برفی تان به سوی شادمانی روزی که در راه است!
یوسف علیخانی: دیگر صبح شده، نگذاشتم امشب بنویسید. ببخشید. من هم آرزویم این بود که یک روز دیرتر از 7 صبح بیدار شوم که گویا دارد برآورده می‌شود، چون می‌روم بخوابم تا کله ظهر. صبح‌تان خوب
محمد شریفی: گفتگوی روح افزایی بود. مدتها بود که دلتنگتان بودم و امشب باز شدم. صبح شما هم به سپیدی برف
یوسف علیخانی: اجازه دارم این گفتگو را در «تادانه» منتشر کنم؟
محمد شریفی: به اختیار خودتان است یوسف جان. من در این میانه فقط به برفی می اندیشم که در این بیابان نمی بارد. برفی که دیگر سالهاست حرف هم نمی زند

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment