تادانه

آقای نویسنده! ناشر نشو!
الف:
پیرناشری همان آغاز کار نشر دعوتم کرد و بی هیچ چشمداشتی تجربه هایش را ریخت روی دایره و گفت «تو خواه پند گیر و خواه ملال» بعد گفت «علیخانی! خیلی از ناشرها شهوت کتاب وقتی می گیردشان، دیگر به یک عنوان و دو عنوان و یک وجب و دو وجب کتاب قانع نیستند و وقت رقابت با همدیگر، از متر استفاده می کنند و می گویند مثلا دو متر کتاب دارم.»
این حرف را وقتی شنیدم، جوری پوزخند زدم که استاد پیرناشر دلگیر نشود و توی دلم گفتم «مگر چنین چیزی ممکن است؟»
آن روزها فکر می کردم خب «هر آدمی مگر چقدر زمین می خواهد؟» و بعد یاد خدابیامرز «تولستوی» بزرگ افتادم و بعد فیلمی که در ایران با اقتباس از این داستان پیررمان نویس روس ساخته شده بود که طرف ، خیشِ گاو را بسته بود به پشتش و داشت می رفت و می رفت تا تمام کره زمین را انگار مال ِ خودش بکند.
آن روز به این فکر می کردم که خب سهم من ِ یوسف علیخانی به عنوان مدیر نشر آموت هم قطعه زمینی است که مال خودم باشد و مال خودم بماند و هیچ کس را سهمی نباشد از این ملک ِ طلق.
حالا که دو سالی از آن روزها گذشته می بینم آنی که من در آینه می دیدم او در خشت خام دیده بود و وقت ِ نوشتن این یادداشت هم یکی به در و یکی به تخته می زنم که نه سیخ بسوزد و نه کباب، اما انصاف هم خوب چیزی است و باید اعتراف کنم جدا آن ها که پیرناشر گفته بود و دیگر دوستان در آن دویده بودند، عرصه نشر، چونان دریا می ماند. اول پا می گذاری توی آب. فکر می کنی، همین اندازه که پاچه های شلوار را بالا زده ای ، کفایت می کند اما غافلیم که هی پیش می رویم و هی موج می زند به پاچه های شلوار و دیگر نه پاچه ای می ماند و نه شلواری و نه پایی و موج می آید و موج می آید و پیش می روی و هی پیش می برندت موج ها و وقتی به خودت می آیی که اگر شناگر مهاری نباشی، غرق ِ غرقی.
حقیقت هم همین است و جای کتمان ندارد که نه تنها نشر که هر عرصه ای چنین است؛ مگر پیش از این در نوشتن، با کلماتم لمس نکرده بودم که کلمه، کلمه می آورد و تصویر، تصویر و کتاب، کتاب. حالا هم نشر همان هزارتوی «بورخس» بزرگ شده که وقتی واردش می شوی، غافلی از اینکه از کدام سوراخش داخل رفته ای و اگر نشانه نگذاریم، بیرون رفتن مان غیرممکن است و گم شدن مان حتمی.

ب:
دوست ِ نویسنده ای آمده بود به دفتر نشر آموت؛ تک اتاقی که در طبقه دوم ساختمانی در نبش ایرانشهر (زیر پل کریمخان) قرار دارد. وقتی 38 عنوان کتاب نشر آموت را دید. برگشت و نگاهی به صورتم انداخت. بعد حرفش را خورد و دوباره نگاه کرد به صورت کتاب ها. دوباره که برگشت، انگار بخواهد رازی مگو را فاش سازد، شمرده شمرده پرسید: «این ها همه کتاب های آموت هستند؟»
با افتخار و کمی البته شرم گفتم «البته 20 عنوانی در ارشاد داریم در انتظار اخذ مجوز و 15 عنوانی هم در مسیر ویراستاری و حروفچینی و نمونه خوانی و صفحه آرایی. منظور؟»
گفت «می گفتند نشر آموت که فقط کتاب های عامه پسند منتشر می کند اما ...»
گفتم «همین چند روز پیش در گفتگو با رادیو فرهنگ هم گفتم که متاسفانه دوستان ِ خوبم بی توجه به 38 عنوان کتابی که درآمده و تنها 5 عنوانش رمان ِ عامه پسند است، آموت را چنین متهم می کنند.»
گفت «اما ...»
گفتم «اصلا گیرم تمام این 38 عنوان و آن 35 عنوان منتشر نشده هم عامه پسند باشد، آیا این کتاب ها با عامه پسندهای ناشرهای دیگر قابل مقایسه است که نه ویرایش می شوند و نه غلط گیری می شوند و نه روی فونت کلمات شان فکر می شود و نه روی جلدشان ...»
گفت «البته این ها توجیه است. عامه پسند عامه پسند است.»
نگفتم که اینجا بنویسم «عامه یعنی مردم و پسند هم اگر به آخر این کلمه بچسبد می شود مردم پسند و چه بهتر که مردم بپسندندمان تا عده ای انگشت شمار.»

ج:
به خودم توصیه می کنم که دوست عزیز! آقای نویسنده! ناشر نشو! اگر هم خواستی بشوی، لطفا کارها را که راست و ریس کردی، یک آدم بگیر و بفرست دنبال کارها که هر روز مجبور نشوی، شش تا موتور کرایه کنی و از حروفچینی بروی لیتوگرافی و از آنجا به چاپخانه و بعد به صحافی و بعد به ارشاد و بعد ...
به خودم توصیه می کنم که حرف های خوب را خودت اجرا کن نه اینکه پیرناشر بشوی و بی مزد و منت، حرف هایت را بریزی روی دایره برای ناشر جوانی که هنوز متولد نشده ...
و ...

* منتشر شده در مجله «مثلث» ویژه نشر و نمایشگاه کتاب/ شماره 75 / یکشنبه 18 اردیبهشت 1390

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment