تادانه

وصف حال؛ از زبان «حافظ»
دوش می‌آمد و رُخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشّاق سپند رخ خود می‌دانست
واتش چهره بدین کار برافروخته بود

گرچه می‌گفت که زارت بکُشم می‌دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زُلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل
در پیش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

جواب:
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر
عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment