تادانه

معضلی به نام «بیکارمند»
دلتنگم این روزها؛ با وجود این که باید دلگشاد باشم لابد.

دلتنگم که وقتی به اداره اینجا و آنجا می روی با کارمندانی تمام وقت بیکار و در واقع «بیکارمند» روبه رو می شوی که هشت ساعت در شرایط عادی و چهار ساعت هم اضافه، کار نمی کنند و هر کاری می کنند جز «کار».

دلتنگ نمی شوید وقتی با هزار مکافات ترافیک و از این اتوبوس به آن اتوبوس می رسید به فلان اداره و طبقه به طبقه می رسید به طبقه بالاتر که هشت، نه میز در چهار گوشه اش نشسته و کسی پشتش نیست ولی روی میزها انباری از زونکن های آرشیوی نشسته و بعد یکی را که آن ته ته ها پیدا می کنید، صد بار سرش را به سوی شما می چرخاند که «بله؟» برایش صد و چند بار توضیح می دهید که کارتان چیست. مدام هنوز جمله تان تمام نشده سرش را می چرخاند رو به کامپیوتر شیکی که جلویش، دست به سینه ایستاده و روی خوش نشانش می دهد. هی سر می چرخاند و می پرسد «چی گفتید؟» و باز توضیح می دهید.

سر آخر عصبانی می شوید و می گوید «این خراب شده صاحب ندارد؟ هیچ بیکارمندی جز شما ندارد؟»

او عصبانی تر است. او حق به جانب تر است. او صاحب حق تر است. اوست که دور می گیرد «چیه آخر تشنج ایجاد می کنید؟ بفرمایید کارتان را؟»

و بعد آرام و مثلا طوری که شما نفهمید پنجره مسنجر یاهویش را می بیند و بوسه ای برای طرفش می فرستد که ...
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment